خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

The fable of the three mads

  

 

 

The fable of the three mads

به فصل باغهای بی برگی درشهربی شهری دودیوانه ازخشم به هم برآمده نخست باهم به مباحثه وبعدبه مجادله پرداختندی وسرانجام کارشان به مرافعه ومحاربه کشیدی:

به خواهرومادروکسان یکدگرناسزاگفتی ومردگان هم درقبوربجنبانیدی وبلرزانیدی سنگ وخاک به هم پرانیدی وعصای تکبر برسروروی هم بشکستی شکستنی!دستارازسرهم ربودی وبه چامین ستوران بیالودی وعباوقبابرتن هم ژنده بودژنده ترگردانیدی گوش هم به دندان تعصب وخشم بگرفتی وباحرص وولع بدرانیدی وبجوانیدی واین آن را وآن این راله ولوله نمودی وچون کاربه قداره کشی برسیدی

دیوانه ی سیومی ازگردراه برسیدی که ازسطوت هیبت ودرشتی اندامش

موی برتن آدمی سیخ گردیدی وپرعقابان درآسمان پریشان گشتی

مشتی به این ویک کف گرگی به آن بزدی وهردوان نقش

زمین نمودی وبدینسان مخاصمه راپایان دادی.وچون نزاع برخاست وآرامش چترزدی ازآندو دلیل نزاع بخواستی دیوانه ی نخست گفتی:اومیگویددیشب خدابه خواب من آمد ومرابه پیغمبری برگزید.ومن میگویم محال است خدا چنان دیوانه ای را به پیغمبری برگزیندتوخواب ربائی این من بودم که خدا درخواب مرابه پیغمبری برگزید.

دیوانه ی سیم بگفتی:شمایان ازدروغگویان وشعبده بازان ورمالان ودیوانگانید

چون من خوب به یاددارمی که دیشب به خواب هیچیک

ازشمانیامدمی.مردمان بخندیدندی وراه خانه گرفتی.

بدینسان واقعه بدورانهاسمرگشتی.