خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

مهر

  

مهر

"آنک

دوباره مهر

ماه مکاشفه وتحصیل

ازراه میرسد"

"به یاداستادارجمندوغریب به غربت نشسته ام دکتراسماعیل نوری علا"

باتوام،بی خبر!مگرحکایت ِخوش ِ"مهر"راهم پایانی هست؟مهری که درتمام فصول بی وقفه هرغروب جهانی رابامارش ِحزن انگیزخودمیمیراندوهرسحرگاه بانغمه‌ی دل انگیزش زنده میگرداند،همو،اینک برارابه‌ی دوچرخ ِطلائی گاوکِشانش درآستانه‌ی دشت ِگشاده ِدست ِشهریورعزم ِسفرِدیگرجزم کرده است.بیهوده است اگرباورنکنی که درشراب ِارغوانی وجوشان وناب ِساغربلورینش رویای هزارمستی دیگرنمی بیند.گزافه نیست اگرباورداری که دگربارسفره‌ی همیشه گسترده‌ی خزان رنگ ِدهقانانش سرگرم ِمیهمانی خیل گنجشکان گرسنه است واندوهباراست اگرباورنداری،"مهر،ماه مکاشفه وتحصیل ازراه میرسد".هان!خوابی ونمی بینی میترا،پاسدار ِعشق،دوست دار ِحرمت ِپیمان،پیرکودک ِهمیشه‌ی تاریخ،مالک ِهزارچشم نگهبان بالباسهای زرین وکفش های نقره ای شمشیربرکمردرآستانه‌ی مبارک ِ سفری دیگرایستاده است.بی خبر!چشم بدبینی به هم نهاده ای وگرنه می دیدی او،"میترا"رامیگویم دراوج ِ آسمان ِطلاکوب،بابانوی زیبایش آناهیتای مهرکیش بنشسته برفخامت شیرنگاهبان،هردو"زلف آشفته و خوی کرده وخندان لب ومست "ومغروروسرفرازبی امان می تازند.ازغار ِمخوف ِخودخواهی وتنهائی خویش برون آی که درمسیر ِآن موکب شاهانه‌ وخدائی،ده ها هزارسرووسپیداروبیدواقاقی وارغوان چون درفشی که دائم رنگ عوض میکندبابرگهای هزاررنگ ِ پرطاووس دراهتزازدائم فصلیست که آن را"پادشاه فصل ها" خوانده اند.بیچاره!بنگر،نسیمی خوش بوی وزان است تاازمیان شولاهایشان،مُشت مُشت ستاره برسنگفرش جاده های فقرزده فروپاشندتا "سبز را به سرخ،سرخ را به زردوزردرا به آبی بدل کنند".هی!ره گم کرده،برخیزوآن دیدگان ِحقیرِکینه توز ِفروخفته بگشا،که یگانه دیرودورترین یارکه درکنایه‌ی نامش،رقص ِسوزان ِهزاران شعله‌ی آتش داردبه سوی قلب های سرد ِزمستانی به پیش می تازد.سرازگریبان ِ یاس برآر،میترادرسواد ِدرختان ِهزاررنگ ایستاده درکنار ِعمود ِخیمه‌ی تردیدوبا ناباوری میپرسد:"ای یاران!ای خجسته ترین یاران،من باردگربامهرخویش نزد ِشمابازآمده ام،آهای!ازشمایان کی مرده؟کی بجاست؟"