خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

چار پاره

پاره ی یکم_ چه رمزی در ذوق، به کرشمه ی جادوئی ِنهفته در سماع ِقلم، در کار ِسترک ِچینش ِکلمات، عشق به نوشتن را می آفریند؟ درپیچ وتاب، وخم وراست وانحنای خوش ِنوشتار وزمزمه و پچپچه ی خوانش ِآن چه رمز ِوحشت خیز ونامرئی وترسناکی نهفته است که خواب از چشم ِقدرت بر میگیرد؟ به راستی پاسخ چیست؟

 اگردرخودآگاه، ماراچشم بسته درتوهم ِِحرکت به پیش،درسینه خیزی نفس گیر به گرد ِخویش میگرداننددراساطیرِایرانی دیواست که پس ازاسارت به دست ِانسان ِپیروزبه وی نوشتن می‌آموزد.پس خط درناخودآگاه انسان ایرانی بانوعی شرهمراه است ازاینرووجه ِکلام ِمکتوب درفرهنگ ِما دارای آنچنان کیفیت ِجادوئی ِشگرفی است که چون مظنونی همیشگی ساده زیرساطورشرع وقوانین واپس مانده ی سنتی ِعهد ِدقیانوسی نشانده میشود.این تازه درصورتی است که ناجوانمردانه نوشدن ِجامعه راوامدارِتیره روز ِتجدیدحیات ِادبی ندانیم که اگربدانیم این خودنقطه ی پرآشوب وبحرانی غلیان ِغیظ  ِهستی سوزِزالوهای نوستیزاست.

پاره ی دویُم_اینکه به هر حال نه تنها بین عرصه ی خصوصی وعمومی حتی بین، من ِهر کس با من ِدیگری پیوسته یک مرز، مرزی نا مرئی باقی میماند به این بر میگردد که برهنگی اوج ِوجه خصوصی ِبودن ِ آدمی است و از اینجاست که اگر انسان سالم باشد تمامی ِعرصه ی حقیقی ِخود را کامل به دیگران نشان نمیدهد بخشی از آنرا برای خود یا به عبارتی برای عشق خود نگه میدار.

پاره ی سیُم_در این بیقراری  ِتب آلودی که نه تنها جسم بلکه روحم را به رنجی جانکاه دچار کرده .شبح سرگردانی در رگ هایم حضوری مدام در غیبت ِهمیشگی دارد.هم اوست که چون نسیمی بوی حُزن آلود علفهای هرز ِگور های متروک رااز هند سه ی این اتاق دلگیرمیراند وعطر ِنا شناس  ِمستی آوری را در مشام جانم میریزد تا در سکر رخوت آوری که از تعلیق ِ میان جسم وروح نصیبم میشود به سکوی آغازی بایستم وغرق در دریای تاریکی به حیرت بی پایانی دست یابم وبا طرح هزاران سوالی که روی سینه ام سنگینی میکند در نقطه ی صفر ِفرو دست در طلیعه ی سال صفر ستون بی انتهارا در آغوش گیرم.

پاره ی چارُم_اگر بتوانی کمی از واقعیت خود واندکی از آنچه میخواهی باشی ونیستی وکمی هم از آنچه وحشت داری باشی رویهم بریزی به حیطه ی خلق قدم گذاشته ای واینجاست که بدون تردید چون مرغ هالکون قادری بر دریای وجود خودلانه کنی وبه همه ی طوفانهای هستی سوز آرامش ببخشی در آن صورت میتوانی حرمان تنهائی وتنگ دستی وپیری رابا فرزانگی خویش به سخره بگیری.