درپرده ی پندار

wer 

درپرده‌ی پندار

من ندارم دل،فواره‌ی جوشانی رادیدن

که کنون اندک اندک

می نشیندازپای

وتوانائی پروازش

اندک اندک می گریزدازتن

(لورکا)

اگراین سیاپیسه های شبهای تنهائی سهمی اززیبائی برده باشدآنرا به

م.م.ب

تقدیم میکنم

نائی،من،تاوقتی ازپنجره،بوی خوش ِقدمهای تازه‌ی تونیاید،منتظرت میمانم،حتی اگرجامهای صبرِپنجره های انتظارلبریزشود.باخودم حرف میزنم نائی ولی انگارفایده ندارد.دلم خنک نمی شودازین همه گفتن.حرفم رانمی فهمد شایدکسی راباکودکیم اشتباه گرفته ام.دیشب بربلندترین بام ِیاس هایم تمام ستاره هائی راکه می شدازپس ِابرهای تیره‌ی دلگیردید،شماره کردم بی آنکه خواب به چشمم آمده باشدچه برسدبه اینکه خوابی دیده باشم.ازآن گاهی که توراازمن بریدندوبردنددیگرهیچ سببی نیست شادی دل دربدرم را.نائی هیچکس به گناه خویش اعتراف نکرد ولی دیوانگان هم آنقدر گناه دارندکه مستحق ِ سنگ پرانی کودکان باشند.گناه ِمن این بود که هرگزباورنکردم که اگر به باران نگاه نکنم قطره قطره پیرنخواهم شد.نائی رسم این دیاراست که درکنجکاوترین لحظه های عمرت وقتی کسی ازکوچه میگذردحق نداری ازپنجره سرک بکشی.اینهاازمن میخواهنددرسایه‌ی شمشیرهایشان بایستم،زخمهایم رابپوشانم،بزک کنم،فکرسفرازسربدرکنم،برای بارانی که نمیباردشکرگزارباشم وهمراه بغضی که درگلودارم درجشنشان پای کوبی کنم وشادباشم میگویند:"روی ازحدیث تو بدارم"نائی وبه بهشتشان ایمان بیاورم.اینان میدانند که:"کشتن ِروح ِیک مردجنایت ِبی خون وخنجروخطری است که زن،فقط یک زن می تواند آنراباظرافت تمام به انجام رساندواوراوانهدباکالبدی انباشته ازنفرت"حال چگونه بتوانم:"به روئی ازروی هااین قوم ِدغاودغل رانظربگردانم؟"نائی اینجادلم مثل کفشهای بچه گانه پابه پابرای پوشیدن برهنگی تنگ میشودوکسی به قصه های هزارویک شبه ام گوش نمیدهد."میخواستم این بگفته باشم به اول قصه که دلخواهم نیست که تورالایه لایه دردبردرد بیفزایم"نائی خبرنداری اینجا گوشهایشان رابرای بریدن زبانم تیزکرده اند.می ترسم نائی!راستش،چراغم نه تنها ازانتظار که ازترس روشن است.باورم نمی شددرپایان ِاین راه ِدرازدستم راچنین بی رحمانه باچشمان تنگ بخوانند.بیادداری نائی روزی که کف،بردست ِدخترک ِکولی فالگیرگذاشتم بانگاه ِپرهراسش چه گفت؟نائی گفت:"تو بالهجه راه میروی وتک میپری به آسمان ِتیررس ِهزاران صیاد،رَدِپاهایت رانمی توان فهمیددرکدامین واهه گم خواهندشد.هیچ راهی درکف ِدستت دیده نمیشود که تورابه سرانجام خوشی ببرد"نائی همه‌ی پیش بینی هابرای من حکم ِتابلوهای کنارجاده های پرپیچ وخم راداشت.که بابی رحمی"تازه"هاراازپشت ِهرخم راهی برمیدارند.ایکاش بودی،میدانی همه‌ی شاهراهها ازبسیاری ِگام ِرهروان ِسمج،کهنه ونخ نماشده اند.نائی بیا مرابه تازگی ِکوره راهی راهبرباش که ازدشت شقایق های سرخ عاشق میگذردوبه کلبه‌ی چوپانان شهرصفاکیشان انسان دوست میرسد.بیانائی پلی باش بین من وناممکن،حائلی باش بین من وترسهایم.

***

_درلینک کدوتصنیف مینا قردارَه میناومیناازنگاه سالوادردالی

_درلینک پشوتن مه وخورشیداثرمسیح اسماعیلی رامیخوانید

_درلینک مینیمالنویسی "آنچه میخواهند"را میخوانید.

_درلینک خورشید"جوش خوردگی"را میبینید

_درلینک مهتاب "حباب"رامیبینید

_درلینک ازاوراق زرنگارکتابها"درزی درکوزه افتاد"را میخوانید

_درلینک فیروزه"شاهکارها"رامیخوانید.

_درلینک دقیقه نود"تبریک روزولنتاین"را میخوانید

_درلینک رازکرشمه های رقص قلم جولیلی عزیز"آنچه راباید باورکنی"رابخوانید