انگور رفتم تامیز، تامزهی ماست،تاطراوت سبزی آنجانان بودواستکان ِتجرع: حنجره میسوخت درصراحت ِودکا! (سهراب سپهری) دراساطیرِایران،همچنانکه"زرتشت"بادادن ِاناری به اسفندیار،وی را "روئین تن"میکندوبابوی گل ِسحرآمیزی به جاماسب دانائی و بینائی را ارزانی میداردوباجرعهای شیر"پشوتن"رازندگی جاویدان میبخشد،هم او،چشمان ِگشتاسب رابا ساغری مملوازشرابی گلگون به روی جهان ِ دیگرمیگشاید.درنخستین"سزارین"تاریخ به دستورسیمرغ باشرابی کهنه مادر ِرستم،مدهوش گشته فرصت میآبند پهلویش راشکافته تاقهرمان پابه جهان نهد.وشگفتاکه شراب ِحیات بخش،مرگ آفرین میشودودرتراژدی سهمگین ِرستم واسفندیاردرخود چوب ِگزمیپروردتابرچشم ِشاهزاده نشسته فجایعی رابه وجود بیاوردکه زمین وآسمان ازپس ِآن خون بگرید! آیااین تعارض،همان تعارض کهنه ونو،پیری وجوانی،اراده وسرنوشت، آزادی واسارت وسرانجام مرگ وزندگی نیست که هردم آدمی رادر چهارراه تعلیق وتردیدبرسفرهی چرمین مینشاندوگردن نزده ازامروزبه فردامیکشدتاسرانجام،خُماری یامستی برگزیند؟ نه بیهوده نیست،بایددرپیچ وتاب ِپرکرشمهی تاک،درپنجههای گشودهی برگهاودرخشش خوشههای انگوروشاخههائی که هریک دستی را میمانندمهربان درجستجوی شانهای،وبخصوص اشکی که فرو میریزد آرام آرام از چشم ِبازِ بُریدگیهایش،افسونی نهفته باشدافسونی که دریک رویای قدیمی درروح ِآدمی تجلی پیدا کرده وباسرشت ِوی پیوندی ناگسستنی یافته وسرانجام درغبارِ زمان فراموش شده.اگر اینگونه نیست پس چگونه است که یونانیان به هنگامهی جشنی که برای خدای شراب برپامیداشتند موجودی چون بُزراکه جوندهی شاخ و برگ ونابودکنندهی تاک است،درآستانهی عبادتگاهش قربانی میکردند؟چگونه است که مسیحیان شراب راروح وخون ِمسیح میدانند؟مگردرروایات نیست که آدم وحوانخستین چیزی راکه دربهشت خوردندانگوربود که بدانهاعیش ونشاط بخشیدوآخرین چیزگندم بودکه دَرِغم وغصه ورنج به رویشان گشود؟آیا درخُم،به خواب ِ نازخفتن وآن جوشش غلیان بی دود وآتش،وسکوت و آئینه سانی،که درآن میشودعکس رخ یاردیدوخاصیت مستی بخش آن نیست که درباورماآنراپیوسته موردایهام شاعرانه وعارفانه قرارداده و به قول بزرگی از"خمرِ بهشت"تا "بادهی مست"هرکس هرتعبیری خواسته ازآن کرده ودرعین آنکه "امالخبائث"خوانده شده عالیترین تجلیهای روح انسانی رانیزدرجام پرتوافکن ساخته؟هم معشوق بوده است(دختررَز) وهم مادر(مادرمی) هم وسیلهی وصول انسان به عالم بالا وهم راهنمای اوبه دوزخ؟آیااینهمه تعارض وابهام که دراین عجیب ِاعجاب انگیزدیده میشود درافسانههائی که درموردمنشا پیدایش ِانگوروشراب ساخته شده منعکس نیست؟به باورمن تاریخ ممکن است به دلایلی دروغ بگویدولی زلال ِِ برکهی آرام افسانه هاست که چون آئینهای بی خش وغش میتوانداندکی از حقیقت آدمی رامنعکس کند!بنابراین نظربه اینکه مایهی تمامی افسانههائی که دراین موردوجودداردهَمبَرمیباشند به بازسازی وبازنویسی یکی از آنهامیپردازیم پرداختنی: "درنوروزنامه آمده است که نخستین باردرهرات،در زمان پادشاهی شمیران،ازتبارجمشید،انگوررایافتندوهیچکس جرات نداشت آنرابچشد، به سبب آنکه"نبایدزهرباشدوهلاک شوند"وپس ازآنکه آن رادرخم ریختند و شراب شد،باز کسی جرات خوردنش رانیافت،زیرامیگفتند:"ندانیم زهراست یاپازهر!"آنگاه برای امتحان به دستورِخردمندان،دومرد خونی (قاتل)اززندان بیرون آوردندودرجلسهای به یکی انگورودرجلسهی دیگر به دُیُمی شراب خوراندندخورانیدنی!" ونیت کردندنی که اگرانگوروشراب زهرباشدوقاتلان کشد،آنان به جزارَسندواگرکشنده نباشدازپس ِاین امتحان ِسخت هرکه زنده مانَد بخشوده گرددبخشوده گردیدنی! مجلس اول_ چون قاتل رابیاوردندی همهمه وپچپچه درحضاردرگرفت درگرفتنی!اورابه میان آنسان بنشاندندی که همگان توانستندی ویرادیدندی بیچاره میگریست نه تنهابدان،که ویرازنی جوان بودودوکودکی،که از"پتیاره مرگ"بیچارهتروسهمگینترنباشد.چاکران،سبدی انگورِ"خایه غلامی"ویرابرابرنهادندی وامربه خوردن کردندی.دست ِلرزان ِآن شوربخت خوشه بگرفتی و نخستین دانه که به دهان نهادی طعم ومزهی آن دُرِشاهوارِبهشتی چنانش شادگردانیدی وبه وجدآوردی که ترس ِازمرگ جانسوزفراموشش گشتی،ویرامیبدیدنی که بادودست ازآن طبق،خوشه خوشه برگرفتی وتناول کردی،آنسان که به طرفهالعینی درطبق چیزی باقی نماندی نمانیدنی.زان پس آب خواستی ونوشیدی و به خنده درآمدی بدان نهیج که ازخندهی ِوی حضاربه خنده درآمدی وبدینسان ازمرگ نجات یافتی . مجلس دُیُم_چون خونی به میانهی ِحضار بنشستی وهمهمه و پچپچه در حضاردرگرفتی.وی راترس چنان غالب آمدی که رَعشه سراپایش بگرفتی نه زین سبب که جوان بودوناکام ومادری پیرکه از"پتیاره مرگ" بیچاره تروسهمگین ترنباشد.نخستین ساقی ِگیتی با سبوئی شراب ِارغوانی وساغری درکنار ِوی میبنشستی و نخستین پیالهی می رابه دست لرزان وی بدادی.حضاروی رامیبدیدندی که ازگریه به خنده نشستی و باهر پیاله ازشادی وشنگولی به سرمستی رسیدی وازنیمه مستی به مستی رفتی و حالتی بروی برفتی که درجمع به دست افشانی وپارقصی میبپرداختی وشعربه آوازبخواندی ولزوم ِآزادی خویش بی پروابگفتی وباآخرین پیاله ازدروازهی مستی برون میبرفتی تا به سیاه مستی رسیدی وجان به سلامت بردی به سلامت بردنی |