ا َلنکاحُ سُنَتی

 

ا َلنکاحُ سُنَتی

پاره‌ی هنری

"_کاش مرابه بوسه های دهانش

ببوسد

عشق توازهرنوشاک ِمستی بخش

گواراتراست

عطر ِالاولین

نشاطی ازبوی خوش جان توست

ونامت خود

چون حَلاوتی دلنشین است

چنان چون عِطری که بریزد

خودازین روست که باکرگان ات دوست میدارند"

(حضرت سلیمان)

غزل غزلها

"کتاب مقدس"

ترجمه‌ی:صاحب ِفاخِرترین نظم ونثرفارسی وملک الشعرای شعرمُدرن ِ ایران

"احمدشاملو"

*

پاره‌ی تحلیلی

درعرصه‌ی دشواریهای رفتارهای آدمیان،ذوج جوئی وذوج یابی بعدازبرآورده شدن نیازهائی چون خوراک وپوشاک ومسکن وکارازنخستین وبرجسته ترین موضوعات است.بیشترازین جهت که بجزاینکه به شکل مرموزوشورانگیزی جهت پُرکردن حُفره های خالی روح ودرنتیجه تکامل وجودآدمی نقش شگرف بازی میکنددرتشکیل خانواده وبقانسل وثبات جامعه موثراست.

ولی ازآنجائی که هرزن ومردی به فرهنگ وساختاربیولوژیک ونیازهای روحی رنگارنگی همچون دوجهان ِمتفاوت تعلق دارند،همسوئی وهمگرائی وکسب نتیجه‌ی مطلوب ازازدواج هاکمترحاصل میشودبنابراین برای بیان ِحالات وروال ادامه‌ی جفت یابی،یکی ازراه هااین است که زن راروی یک ضلع ومردراروی ضلع دیگرزاویه ای تصورکنیم.تجربه نشان داده است که صرفنظرازوضعیتهائی که تحلیل کارشتاسانه‌ی آنهانیازبه تخصص دارد،درحالت های عادی به محض اینکه دختروپسری همدیگررابطلبندسه حالت برای بیان نحوه‌ی حرکت آنهاروی اضلاع دوگانه‌ی زاویه امکان پذیراست

الف_ پسرودخترپشت به راس زاویه حرکت های خودراآغازمیکنند.

ب_یکی به سمت راس ودیگری پشت به راس زاویه به حرکت ادامه میدهد.

دردوحالت فوق که ممکن است به علل ِمتعددبوجودآمده باشدهیچ گاه امکان رسیدن به یکدیگروجودندارد،درین حالات زن ومردیاازهم جدامیشوندیاسالها باهم زیرِیک سقف ازروی اجباروفقدان راه ِعلاج به تنهائی زندگی نکبت باری را به آخرمیبرند.

ج_هردو به سمت راس زاویه حرکت کرده لحظه به لحظه به هم نزدیک ونزدیکترمیشوندکه درین صورت اگرمرگ وعوامل جانبی بگذاردامکان داردسرانجام به هم برسندرسیدنی!

به نظرمیییرسدکه حالت ِسوم به ندرت اتفاق می افتد.

پاره‌ی طنزآمیز

نامه‌ی عاشقانه‌ی حَصنی!

ای آرام جانم وای روح و روانم! یک سال ازدوری تومیگذردومن بارها بی تومهتاب شبی بازازآن کوچه گذشتم.ازوقتی که تورفتی،بدبختی یکی پس ازدیگری مثل ِلشگرِجرارِمگسهاکه به خرپیرحمله میبرندبه من تاخت. اگرچه نسخه‌ی چشمهارابایدشست وجورِدیگربایددیدراچندین بارنزددوا فروش ِمحل پیچیدم ومصرف کردم بازهمه چیزراهمان جوری میبینم که سالهاست دیده ام.کوربشوم اگردروغ بگویم.ای روح وروانم،رقیب ِ همیشگی من باخط ِسرخ ودرشت روی دیوارمحل نوشته بود:ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی مامیگذری برحذرباش که سرمیشکند دیوارش.نبودی ببینی من که به مددِعشق تودل به دریازده بودم چگونه فردایش باسرباند پیچی شده باچه خفت وخواری صبح به مدرسه رفتم.باورت نمیشودکه در یک شب ِظلمانی ترسان ولرزان به کوچه رفته وبا چه بدبختی زیرنوشته‌ی رقیبم باخط سبزِحضرت ِعباسی نوشتم:من ارچه درنظریار خاکسارشدم،رقیب نیزچنین محترم نخواهدماند.بااین کارِمتهورانه میخواستم تودلش راخالی کنم واونجایش رابسوزانم سوزاندنی!ولی بلائی به سرم آمد که نگو ونپرس.این در حالی است که رقیب برای توسالی پنج باربه دوبی می آیدوباتوبه بوس وکنارمینشیندوهی باآوازِبلند دردستگاه ماهورمیخواند:خوشست خلوت اگریاریارِمن باشدنه من بسوزم واوشمع ِ انجمن باشد!وقتی اینهارامیشنوم هرچه به خودم زورمی آورم تابه روی خودم نیاورم نمیشودکه نمیشود دارم ازغصه وحسادت می ترکم ولی رقیبم هروقت مرامیبینددرحالیکه لبخندی روی لبهای مرده شوربرده اش دارد به طعنه میگوید: دلا،زرنج ِحسودان مرنج وواثق باش که بدبه خاطر امیدوارمانرسدومن دوتا گوشم راباانگشت سفت میگیرم که طعنه های او رانشنوم ولی سرِآخرآنقدرحرص میخورم که میخواهم مثل ونگوگ به جای یک گوش دوگوشم راکنده برایت بفرستم.خلاصه نمیدانی وقتی سر به متکامیگذارم واز بی خوابی ستاره هارامیشمارم گریه کنان زمزمه میکنم:روامدارخدایاکه درحریم ِوصال رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد.نیستی که ببینی محتسب شیخ شدوفسق ِخودازیاد ببردقصه‌ی ماست که درهرسرِبازاربماند.معلم ِمن به من یاد داد:من آن نگین ِسلیمان به هیچ نستانم که گاه گاه دراودست ِاهرمن باشد.ای کاش دستم میشکست ولی آن نگین راحتی اگرهمیشه دست ِاهرمن هم دراوبود میگرفتم وبااستفاده از قالیچه‌ی حضرتش روانه‌ی دوبی میشدم.فکرمیکنم حافظ ومعلم من هم، دردمرا داشته اندوچون دستشان به گوشت نمیرسیده میگفته اند پیف پیف که دلشان خنک بشودوازتالاپ تولوپ بیفتدافتادیدنی.
ای آرام جانم! نمیدانی وقتی باگلایه به خانه‌ی ننه جونت رفتم به من گفت: جام می وخون ِدل هریک به کسی دادند دردایره‌ی قسمت اوضاع چنین باشدچه به سرم آمدطوری که منهم نه گذاشتم ونه برداشتم وبش گفتم: آن نیست که حافظ رارندی بشدازخاطرکاین سابقه‌ی پیشین تاروز پسین باشد.ای دلارامم!چند بارقلم وکاغذبرداشتم ورفتم خرپشته تابرایت شعر ببندم ولی هرچه زورزدم نشدکه نشدیادم آمدکه:کی شعرِترانگیزدخاطر که حزین باشدیک نکته ازاین معنی گفتیم وهمین باشد.قربان آن دماغ قشنگت! برای سمباده کشیدن به غم دوری توهمه‌ی کفترهایم رافروختم وبه میخانه رفتم ولی سرآخرتا قران ِآخرآن خرج سیاه مستی هاوبدمستی ها شد،افاقه که نکردهیچ داشتم دلقی وصدعیب ِمرامیپوشیدخرقه رهن ِمی و مطرب شدوزناربماند.قربان ِآن لُپ های سُرخت بروم آنهم قربان رفتنی!صوفیان واسِتُدَنداز گرو،می،همه رخت،دلق مابود که درخانه‌ی خماربماندخلاصه لخت وپتی و حمام روماراازخانه‌ی خماربیرون کردند من میدویدم و بچه هاپدرسوخیده!مرادیوانه پنداشته دوره کرده سنگ میزدند،خواهش میکنم برایم گریه نکن به جهنم، فدای سرت،جون ِتوراس میگم ها!ولی من شجاعانه درآن حال ِزارمیخواندم:چوپرده داربه شمشیرمیزندهمه راکسی مقیم ِحریم ِحرم نخواهدشد.آخه چه جوری ممکن است که آنچه ازداغ ِدوری توبرمن میگذرددرک کنی؟چاره نیست،من سعی خودم رامیکنم،گاسم فهمیدی!اگرته مانده ای ازدین وایمان برایت مانده تورابه سقاخانه‌ی سید جافرهمدانی قسم میدهم،فهمیدن ِحرفهای من تقلای زیادی احتیاج نداردکافی است آنچه راازلای فاق ِقلم ِمن بیرون میریزدبه دقت بخوانی.باری میخواهم ازدق بترکم که خودبه چشم ِخودمیبینم که رقیب ِمن که می آیدتوبه اندازه‌ی چندبارشترسوغات همراه اومیکنی!چیه گوشت میره رودُمبه که دُمبه خوب میجُنبه؟مگرنه اینکه آنقدرنامه برایت نوشتم وروانه کردم که پست خانه مُعتَرِضم شد؟مگرننوشتم اولین کس که خریدارشدش من بودم مایه‌ی گرمی بازارشدش من بودم وتوی بی انصاف یک گوش رادَروآن دیگری رادروازه کردی.بلایت به جانم چی شدحالاکه پولت ازپاروبالامیرودپیغام پس ِپیغام برایم میدهی که آن مَمِه رالولوبرد؟منهم برایت مینویسم ساقی به جام ِعدل بده باده تا گداغیرت نیاوردکه جهان پربلاکند.آخیش،خوبت شدقربون لُپ های سرخت بره حَصَنی؟دلم خنک شد.ماه رمضانی هی روزه گرفتم وهی دعا کردم که بلکم که خدااندکی رحم به دلت بیندازدولی باوجودیکه هروقت به نمازایستادم درنمازم خم ِابروی توبریادآمدوحالتی رفت که محراب به فریادآمدولی انگارنه انگار.یک شب خواب دیدم که ازسردیواردزدکی به سراغت آمده ام وتودرحالی که باسرِکچل من رنگ گرفته بودی مادرت میخواند:ای عروس ِهزاربخت شکایت منما،حجله‌ی حُسن بیارای که داماد آمد!نمیدانی ازآن حالی که داشتم دست بردم تورا بغل کردم وداشتم آخ جون آخ جون میکردم که ناگهان ازسوزش سرازخواب پریدم دیدم پاچه‌ی کرسی رابغل گرفته وننه جونم باکفگیررم سرم راگرفته است.ازدرزدم بیرون و تاصبح هی سیغار!بودکه میکشیدم وهی حرص بودکه میخوردم.به یادمی آورم که معلم فلان فلان شده‌ی گوربگوری ِکلاس ِهشتمم را که سرمشق ِخط درشت به مامیدادکه زیربارنددرختان که تعلق دارندای خوشا سروکه ازبارِغم آزادآمدحالامیفهمم که تعلق داشتن یعنی اینکه تومال من باشی که این چقدرازسروبودن واین حرفهابهترترین است ولی دیگرچه فایده که این معلم هاچه کلاه های گشادی که به سرمانگذاشتند.نمیدانی!صغراکلفت ِ بهمن خان برایم چه هاکه نمیکندهی پیغام پشت پیغام که بیامرابه زنی بستون ولی نه هرکه چهره برافروخت دلبری داندنه هرکه آینه سازد سکندری داند.آری بلایت به جانم توکجا واوکجا؟خیال کرده من خرم!تازه با پسرِبهمن خان هم که به توچشم داشت هنوزکه هنوزاست قهرم وهروقت ازکنارش ردمیشوم زیرلبی بفهمی نفهمی میگویم نه هرکه طرف ِکله کج نهادوتندنشست کلاه داری وآئین سروری داند.کمی دلم خنک میشود ولی وقتی میبینم اینجوری نیست وهمه‌ی این حرفهاکشک وپشم است وکلاه داری وآئین سروری دانستن وندانستنش نزدمردم زمانه مثل دوغ ودوشاب فرق نمیکندمیخواهم بروم ومعلم ادبیات کلاس هشتمم راازگوردربیاورم وبه اوبگویم این بود؟ مگرنمیگفتی گویند سنگ لعل شود درمقام ِصبرآری شودولیک به خون جگرشود؟پس چراسنگ مابعدازیک عمرخون ِدل خوردن وصبرکردن لعل نشد؟هی صبرکردیم هی ازمن کچل تروکوفتی ترهرچه تره ِبارِتوپُل موپُلی روکه تومحل بود،بُردندوخوردندخوردنی ومایانرسیدیم یاوقتی رسیدیم دیرشده بود،دیدی وقتی دختری کوچولوی مفوتفوئی بودی به توگفتم:شراره "جون بیاکارراتمام کنیم ازبخت بد ِمن هرچی زوددیرمیشه وتومیگفتی چندسال صبرکن؟دیدی چه زوددیرشد؟خلاصه ای آرام جانم وای روح روانم گشت بیمارکه چون چشم ِتوگرددنرگس شیوه‌ی تونشدش حاصل وبیماربماند.هی دِل دِل کردم که برایت ننویسم ولی به روزی افتاده ام که چیزی نمانده خرقه تهی کنم.بگذاریکبارهم شده منهم یک جائی ازتورا یواشکی بسوزانم.دیدی که خون ِناحق ِپروانه شمع راچندان امان ندادکه شب راسحرکند؟آخیش! خوردی؟خوبت شد؟دلت سوخت؟روزگازغریبی است نازنین!وای آرام جانم،ناموس ِعشق ورونق ِعُشاق میبرندعیب ِجوان وسرزنش پیرمیکنند.آنوقتهاکه به دوبی نرفته بودی وهنوزامیدکی برایم باقی بودوتنهامادرت رامخالف خودمیدیدم غروبها به سقاخانه‌ی سیدجافر همدانی میرفتم وازسوزدل دعا میکردم وباآهنگ ِمیخواندم:الهی مادرپیرت بمیرد،عروسی من و توسربگیرد!ولی چه فایده که افاقه نکرد که نکرد.دلم میخواست آنقدرزورداشتم که میتوانستم بگویم:برسرآنم که گرزدست برآیددست به کاری زنم که غصه سرآید.آخه بی مروت ِبی انصاف بردرِارباب ِبی مروت دنیا چند نشینم که خواجه کی زدرآید؟ولی چه فایده ای دل ِغافل من کجا ودوبی کجابااین حال ای نگارنازنین من دست از طلب ندارم تاکام ِمن برآیدیاتن رسدبه جانان یاجان زتن برآید!ای آرام جانم وای روح وروانم دراین خیال به سرشدزمان ِعمروهنوزبلای زلف سیاهت به سرنمی آید!یادت می آیدوقتی وسط حیاطتان درپامنارزیرِآن آن درخت ِیاس پیربه موهای سیاهت شانه میکشیدی ومن ازپشت ِبام تورا سُک میزدم ومیخواندم زلف بربادمده تاندهی بربادم نازبنیادمکن تانَکَنی بنیادم؟سنگ دلی نکن آخه چراهرچی سنگه مال پای لنگه؟آخه همیشه باید باران به برگ پاره پوره بباره؟مگرمن باآن کچل کفتربازی که عاشق دخترپادشاه بودوآخرش هم به اورسیدچه فرقی دارم؟تازه تو دخترپادشاهم نیستی،عمرپادشهان وزورگویان ازبس که زوربه فشارمردم آوره اندتمام شده تومگرقربون ِمرامت بشم دختر"مشدی جواد ِ"ده یالقوزآباد بیشتری که بابات خراشو فروخت آمدتیرون بعدش شدبسازبفروشوکبکبه دبدبه هم زد؟یادت است درعروسی پسرعمویت میرقصیدی ومن ازلای پرده نگاهت میکردم وروی یک تکه کاغذ بسته‌ی سیگارهمای تخت ِپدرم برایت نوشتم:زلف آشفته وخوی کرده وخندان لب ومست پیرُهن چاک وغزل خوان وصُراحی دردست!البته یادم نمیرودکه درهمان مجلس وقتی سینی دردست شربت میدادی وقتی من خواستم ازآن دستان قشنگ شربتی بگیرم تکه کاغذ رابه سرم کوفتی وگفتی بروگمشواکبیری کچل ِنکبت،ای سنگ دل چه جورکی دلت آمد؟ای کاش دست ازصغرا برنداشته بودم شاید نفرین اوبودکه مرا به این روز انداخت!اگرعقل حالارامیداشتم به نصیحت ننه جونم عمل میکردم که میگفت ننه جون کبوترباکبوتربازباباز،کند همجنس باهمجنس پروازوهمبازمیگفت دستت که نمیرسدبه خانم دریاب کنیزِمطبخی را.از توچه پنهان شایدماهم حالاسروسامانی گرفته بودیم.
ای آرام جانم وای روح وروانم اگربمیرم وصیت کرده ام که روی سنگ قبرم این ابیات رابنویسندوبه دوستم گفته ام عکس آن رابگیردوهمراه یک نامه برقی با فِنت ِ!درشت اندازه ی قلم نی برایت روانه کند تاغصه بخوری!معاشران زحریف شبانه یادآریدحقوق بندگی ومخلصانه یادآرید.سمندِدولت اگرچندسرکشیده رود زهمرهان به سرتازیانه یادآرید!خوبت شد؟دلت سوخت؟دراین دم ِحسرتباریادِپدرخدابیامرزم افتادم که یک روزگفت حصنی زن واسب وشمشیروفاندارندازاسب وشمشیرش خبرندارم ولی آنچه ازتوکشیدم برای نسل اندرنسل من کافی است عُمرااگرکسی آدم باشدگردوپَرِعشق عاشقی واین حرفهابگردد.ایکاش بااین خرج گران وبیکاری وبیپولی آدم ازهمان روزهای اول برود مشهدتاآخرعمرمجاوربشود،وهوس ِاین غلطکاری هاراهم نکند!
عاشق بی قرارتوحَصَنی ِناکام