عشق، عاشق، معشوق
تنها دُردکشان ِ درد پیشه میدانند:
انسان را چیزی نیست
مگر آنچه را که می بخشد
*
عشق زادهی نیازی است
نیازی ژرف و اضطراب آلود
اشتیاقی هستی سوز
*
گردونه از عشق گردان است
معرفت از عشق معنی میگیرد
آدمی با عشق به کمال میرسد
*
خورشید ِعشق از افقهای پر ابهام خیال
از قله های مه آلود تشویش
از ذات خدائی انسان، سر بر میکشد
*
خیال دختر ناز پروردهی تنهائی است
کبوتر ِتشویش در چشمه سار ِ روح ِخدائی انسان تن میشوید
وز بام ِ قصر ویران ِاطمینان و یقین پر میکشد
*
عشق بر شاخه ی درخت ِتناور آرزومندی جوانه میزند
وگر چه دوستی را موافقت شرط است، باری
معشوق بر مسند ناز مینشیند، عاشق بر خاک نیاز بوسه میزند
*
عشق بر اریکهی رواق ِ بهشت تکیه دارد
عاشق خاکستر نشین ِحسرت آباد
معشوق مقیم عشرت سرای راحت آباد است
*
هر آنچه که معشوق جفا پیشه کند، عاشق وفا در طبق اخلاص مینهد
عاشق ِِپاکپاخته را چیزی نیست
مگر سر ِپر شوری که بی ریا در ره ِمعشوق مینهد |