پادشاه سیاه پوشان

پادشاه سیاه پوشان

برگرفته ازهفت پیکرنظامی وبامددازداستانسرای نامدارایران وپدرادبیات مدرن ایران صادق هدایت

درادبیات دنیامرسوم است که برای عبورازچَم وخمهای آثارمنظوم آنهارا به نثربرمیگردانندتاراه دست یابی به مفاهیم موجوددرآنها ساده ترشودبه عنوان نمونه استاددبیرسیاقی شاهنامه‌ی حکیم طوس رابه نثربرگردانده است.داستان پادشاه سیاه پوشان درهفت پیکرنظامی دربیش ازهفت صدبیت بانظمی شیوابه رشته‌ی تحریرکشیده شده که اینجانب محتوای آن رابااستفاده ازتوصیف ِهدایت ازبانوی اثیری بوف کوربه نثربرگردانده ام تا چه درنظرآید؟

بانوئی حکایت میکند:

درقصرِپادشاه ِنیک نهادِخوشبختی به خدمتگزاری روزگارمیگذراندم پادشاه درکشورداری آنچنان بساط ِعدل ودادگسترده بودکه گرگ ومیش درکنارهم ازیک چشمه آب مینوشیدند.روزی ازروزهاپادشاه باعجله یکی ازنزدیکان خودرابه طورموقت به جانشینی خودبرگزیدوناپدیدشد،مدتهاگذشت تااینکه روزی بی هیچ مصیبتی به جای قباورداوکلاه زرنگارپادشاهی سراپاسیاه پوش وافسرده به قصربرگشت واگرچه تازنده بودهمچنان به شیوه‌ی گذشته کشورداری کردولی هیچگاه جامه‌ی سیاه ازتن بدرنکرد!سالها گذشت،یک شب که اورابیشترازهمیشه نسبت به خودم بامحبت تراحساس کردم واوازجورزمانه لب به شکایت گشوده بود،ازوپرسیدم :"که علت افسردگی مداوم وسیاه پوشی وی چیست؟"بااندکی تامل درحالیکه آه ِسردی ازسینه برمیکشیدگفت:"میدانی که قبل ازعزیمتم درمهمانسرای قصرهرمسافریاغریبه ای راکه ازین نواحی میگذشت به میهمانی میپذیرفتم وپس ازمراحم میهمان نوازی ازومیخواستم حکایت خویش رابرایم بازگوید.تاروزی مردسیاه پوشی ازگردراه رسید،به اومحبت هانمودم وازوی داستانهاشنیدم،هنگامیکه برای خداحافظی به نزدم آمدازاوعلت سیاه پوشیش راپرسیدم،سراپابه لرزه درآمدوگفت :"ای پادشاه بزرگ ازین سوال درگذر!"اصرارکردم،نتیجه نداد،اصراررامکررکردم گفت:"رازاین سیاه پوشی تنهانزد کسی است که چون من سیاه پوش است."کاراصرارمن به تهدید وسپس به التماس کشیدواوازبی قراری من شرمگین شده گفت:"درچین شهری است به نام شهرِمدهوشان که مردمانش به علت ِمرموزی سیاه پوشند،هرکس پی به رازِآنهاببرداونیزسیاه پوش میشود."واضافه کردکه:"اگرسرازتنم جداکنی ازین بیشترچیزی نخواهم گفت"اورفت ومرادرشگقتی وشیفتگی وشیدائی به جاگذاشت،چندی به صبرگذراندم ولی روزبه روزبیقرارترمیشدم،ازهرکس ازشهرمدهوشان سوال میکردم نتیجه ای نمیگرفتم،شیدائی چنانم کردکه نیمی ازخزانه‌ی پادشاهی رابرداشتم وروانه‌ی کشور چین شدم،پرسان پرسان به شهرمدهوشان رسیدم،،شهری دیدم درنهایت زیبائی ومردمان خوش قدوقامت سربزیر وسراپاسیاه پوش،یکسال درآنجاماندم ودرین مدت ازهرکس احوال شهرراپرسیدم بابی اعتنائی ازمن گذشت.باقصاب ِجوانمردی دوستی گرفتم وپیوسته به هربهانه ای ازثروتی که همراه داشتم بدوبخشیدم تاجائی که روزی برای رهائی ازرنج ِمدیونی مرابه میهمانی به سرای خودخواندومحبت ها کردوهمه‌ی آنچه راکه به او داده بودم نزدم آوردوگفت:"آنچه درحق من کردی خداوندان درحق بندگان کنند،میخواهم سبب این همه بزرگواری را بدانم؟"درهمان مجلس به آنچه داده بودم دوچندان افزودم!گفت:"ازمن چیزی بخواه،اگرچه میدانم نمیتوانم بخشایش توراجبران کنم"داستان خودرا به تمامی واشتیاقم رادرفهم علت ِسیاه پوشی اهالی شهربرایش بازگفتم،باشنیدن ِآن،مردقصاب ساعتی چون گوسفندی که گرگ دیده،رمیده دل وشرم زده سربه زیرافکند،پس ازچندی به خودآمدوگفت:"آنچه رانباید بپرسی پرسیدی!سوال توراپاسخ خواهم گفت که مدیون توام،اما بدان که خودخواسته ای!"این بگفت ودست مراگرفت ودورازانظاربه ویرانه ای برد!سبدبزرگی راکه آنچا بودبه من نشان دادوگفت:"اگرمیخواهی جواب ِسوالت رابیابی،بروودرآن سبدبنشین ودم فرو بند!"آنگونه کردم که گفته بود،دیری نپائیدکه پرنده‌ی بزرگی ظاهرشدوسبدرابه منقارکشیدودرآسمان به پروازدرآمد،ترس ووحشت وهول وهراس سراسروجودم رادربرگرفته بود،یادِدیاروپادشاهی خودافتادم ازکرده‌ی خود پشیمان بودم ولی سودی نداشت،دراوج آسمان میلرزیدم ودردل آنچه رابرمن میگذشت دامی میدانستم که قصاب درراهم گذاشته تابه این وسیله بقیه‌ی ثروتم راصاحب شود!چاره ای نبودجزآنکه چشم برهم گذارم وخودرابدست سرنوشت بسپارم.مدتها مرغ مرادرآسمان میبرد ودرست هنگامیکه همه‌ی امیدهایم ناامیدشده بوداحساس کردم که آن پرنده داردفرودمی آید.چیزی نگذشت که مرادرسبدبه زمین گذاشت وپرکشید ورفت،چشم که گشودم خودرادربهشتی یافتم که زمینش ازحریرسبزی پوشیده بودبه جای شن وماسه دانه های ریزودرشت یاقوت ومرواریدهمه جاپراکنده بوددررودهاعطرهای خوش بوی وگلاب جاری بود،شاخه های درختان زیربارمیوه های بهشتی خم شده بودند.رایحه‌ی دل انگیزگلهای رنگارنگ درهواموج میزدوازچشمه هائی که ازسنگهای فیروزه ای ساخته شده بودآبی میجوشیدکه چون دانه های مرواریدروی هم میغلطیدند،به درختی تکیه داده آنچنان محوِتماشای آنهمه زیبائی شدم که همه چیزرافراموش کرده بودم،نسیمی وزیدوبا خودابری راآورد،ابری که نم نمک باریدوهمه جارامرطوب کرد،نرمک نرمک شب فرارسیدوچادرسیاهش راپهن کرد،هلال نازک ماه وستارگان درعمق لایتناهی آسمان میدرخشیدند،سپس ازکرانه های افق هاله‌ی نوری برآمدکه به سوی من می آمد،هاله‌ی نورکه به نزدیکی من رسیدازمیانش صفی از حوریان وفرشتگان آسمانی سربرآوردندیک ازیک زیباتردرحالیکه هریک شمعی دردست داشتندبانوئی رادرمیان گرفته بودند،حوریان وفرشتگان آسمانی تخت ِزرینی رابرپاکردند،بانوبانازوکرشمه برآن نشست،کفشهای نقره ایش راکه برق میزدندازپاهای بلورین خوددرآورد وتورنازکی راکه به چهره داشت برداشت ازپس ِپشت ِآن آفتابی برآمدکه ازدرخشش آن تاریکی شب با شرمساری گریخت

...اویک موجودزمینی نبودیک جسم خاکی نمیتوانست بارسنگین آنهمه زیبائی را تحمل کند،زیبائی او یک زیبائی معمولی نبود،اندام ِنازک وکشیده اش راکه باخطی متناسب ازشانه بازووپستانها،سینه،کپل وساقهایش پائین میرفت،پیراهن سیاه چین خورده ای دربرگرفته بودکه چسب تنش بود،لبخندمدهوشانه وبی اراده ای گوشه‌ی لبش خشک شده بود،گوئی نگاه چشمهای مهیب افسونگرومضطرب ومتعجبش به انسان سرزنش تلخی میزدوازآنهایک فروغ ماوراطبیعی میتراوید،گونه های برجسته پیشانی بلندابروهای پیوسته لبهای گوشتالوی نیمه بازداشت،هرچه بودمثل یک منظره‌ی رویائی وافیونی به من جلوه کرد...

لختی گذشت بانوبه یکی ازمحارم درگاه خودگفت:"به نظرمیرسدبیگانه ای دراین حوالی باشد،آنرابیاب وبه نزد من بیار."وی بیامدومرایافت،دستم بگرفت ونزدبانوبردچون به آستانه‌ی درگاهش رسیدم به رسم ادب به خاک افتادم وزمین رابوسه دادم،دستوردادبرخیزم،ایستادم،فرمان دادکنارش بنشیسنم،عرق شرم به پیشانیم نشست،فرمان مکررکرددوحوری دستانم رابگرفتند وکناربانوبنشاندند،به فرمان اولذیذترین غذاهاوگواراترین شربت هاراآوردند،بخوردیم وبنوشیدیم،مطربان وخنیاگران بیامدند ودل انگیزترین نغمه هارانواختند وزیباترین ترانه هاراخواندندسپس ساقی بیامدوماراباده آنچنان بدادکه به نیروی عشق وعذرشراب برماآن برفت که بررطلیان گران میرود،چون مدهوشی به من دست بدادبانومرابازیباترین حوری درگاهش به بسترفرستاد،چون ازخواب برخاستم سروتن بشستم تاشب فرارسیدوبانومرابه ضیافت دیگری بخواند،هرآنچه درضیافت اول گذشته بوددرضیافت های بعدازآن تکرارشد،دیگر ازعشق بانوسرازپانمیشناختم،دریکی ازهمین ضیافتهادراوج مستی ازوطلب وصال کردم،پاسخ بداد:"من ازآن ِتوهستم مشروط براینکه تامدت مقررخوددارباشی وصبرپیشه کنی تانهان مرابشناسی"درضیافتهای بعدی اورا میبوئیدم ومیبوسیدم وازغم ناتوانی دردست یابی به وصال وی حالت ماهی زنده درماهی تابه راداشتم،روزبه روزتاقتم راازروزپیش بیشتراز دست میدادم ودرهرضیافتی که پیش می آمدعنان تمنا بیشتروبیشتراز دستم میرفت،درآخرین ضیافت دیوتمنا رَسن بریده به میدان آمده بود،گفتم:" بانووصال تو میخواهم ودیگرهیچ نمیخواهم،یامرابه وصال خودبرسان یافرمان به قتلم ده"گفت:"حال که چنین میخواهی چشمهایت راببندهروقت آماده شدم میتوانی به وصال من برسی"چشمهایم رابستم،لحظه ای گذشت،گفت چشمانت رابازکن"چشمان که بازکردم خودرادرآن ویرانه درهمان سبدی دیدم که باراول درآن نشسته بودم!دوست قصاب سیاه پوش من لباسهای سیاهی راکه هم اکنون دربردارم درسینی بزرگی کنارمن نهاد،آن راازغم ازدست دادن بانو برای همیشه پوشیدم وبا دلی اندوهگین به قصربازگشتم!"