در همین اتاق بود که خواب میدیدم پدرم را که مرا خواب میدید!!! و مگر خواب جز آن چیزی است که مردمان به چشمان بسته میبینند؟؟؟ به هر حال حس میکردم- نسیم ِخنکی میوزید- ومیشد بوی خوش ِشبنم ِشب ِپیش را که از شکاف ِشیشهی شکستهی پنجره به درون میریخت بویید. میدیدم او را آویخته از طناب ِدار- با چهرهی سیاه و کبود- و پلکهای سوخته و چشمانِ از حدقه بیرون زده- که پاهایش را گرفته بودم به دستان و صورت نهاده بر آنها و خون میگریستم که میسوزاند- خراشهای به ناخن خراشیدهی گونه هایم را-که بادی وزید که غبار ِاندوه را باخود برد و ابری که نم نمک بارید-پدرم را دیدم که با دستان ِنورانی میگشاید گرهی سخت و کور ِطناب از گردن و خندان فرود می آید از دار ِ مرگ و مرا در آغوش می کشد به قهقههی شادی- سر به زانویش گذاشتم که شانهی پنجه به موهایم میکشید به مهر-زیر انوار طلایی خورشید ِآن روز ِ نوروزی که رایحهی دل آویز عطر ِگل های هزار رنگ- موج میزد در فضا- زیر بارش ِگلبرگ ِشکوفه های نوبهاری -نوازش زبان ِبی تکلف –خاموش وبی شائبهی عشق است زبانی که حتی نوزادان ِشیرخوار آن را میفهمند – چون رنگین کمانی است که در پی طوفانهای خشمگین و خانمان برانداز ِزندگی سر بر میکشد به افق های دشتهای بی بدیل ِدوستی !!! به او میگویم: "هان! پدر چگونه است که میخندیم به شادی؟؟؟ ومیگرییم به هنگامهی رنج وبلا؟؟؟ "میگوید:"هی! دلبندکم دل ِآدمی سرایی است با دو حجرهی خواب- در یکی دیو ِرنج و در دیگری خدا بانوی شادی زندگی میکند- نباید بلند خندید و گر نه دیو ِرنج در اتاق ِدیگر بیدار میشود.به ا و گفتم: "خدا بانوی ِشادی چطور؟؟؟ از ضجه نالههای دیو ِرنج بیدار نمیشود؟؟؟."گفت:"نه !!! گوش خدابانوی شادی سنگین است. صدای دیو ِرنج را هر اندازه هم که بلند باشداز اتاق ِمجاور نمی شنود.!!! "از پس آن خواب آموختم که با شادیهای هر هزاره یکبار-اتفاقی و زودگذر- به لبخندی و لب گزیدنی قناعت کنم- ودر رنج های هر روز و ماه و سال-دریا دریا اشک بریزم به های و های و هق و هق- زیر ِبار سنگین ِ تکانهای شانه های خسته و فرو شکستهام!!!.که حکیمی گفته است :"خطوط تلخ چهرهی یک مرد اغلب چیزی نیست جز آشفتگیهای مجسم ِ ذهن ِ یک پسر!!! "و مگر نه اینکه آنچه پدر ناگفته گذارد در پسر به زبان درآید؟؟؟ و باز مگر نه اینکه پسر راز ِاز پرده بدر افتادهی دل ِ پر خون پدر است؟؟؟
برگرفته از داستانک منشور اشک |