رویادررویا
چاره ای نیست،جزاینکه باورکنیم زندگی ِهرکس هرگونه پیش رودوبه هرجهتی هم که کشیده شودادامهی اجتناب ناپذیرِکودکی اوست بنابراین بیهوده نخواهدبوداگربرای اثبات دوستی ِبی ریاوبی شائبهی خودبه هرکسی چیزی ازداشته های کودکیمان راهدیه کنیم ولی چون گذرزمان امکان انتقال مادی یادبوددوران کودکی راازبین میبردتنهاراهی که باقی میمانداین است که زنجیرِعادتهایمان راپاره کنیم وکنارپنجره ای بنشینیم ودرروشنائی ِخاطرات به حساب زندگی که کم وبیش خالی است رسیدگی کنیم چون درآنصورت هرجابرویم فقط به دنبال ِطبیعت ناشناختهی خودسفرکرده ایم ناچارمیتوانیم چیزی ازرویاهاویاکابوسهای دوران ِخوش ِکودکی ِرسوب کرده دراعماق روح وذهنمان رابه دوستی هدیه کنیم،بنابراین،رویائی ازمنشوراشک راکه چون پارهی جگرم آنراگرامی میدارم به دوست فرهیخته ام محمودهدیه میدهم تاشایدمرهم خنکی باشدبرزخم بال ِتیرخورده اش.
درهمین اتاق بودکه خواب میدیدم پدرم راکه مراخواب میدید!ومگرخواب جزآن چیزی است که مردمان به چشمان بسته میبینند؟به هرحال حس میکردم،نسیم ِخنکی میوزیدومیشدبوی ِخوش ِشبنم ِشب ِپیش راکه از شکاف ِشیشهی شکستهی پنجره به درون میریخت بویید.میدیدم اوراآویخته ازطناب ِداربا چهرهی سیاه وکبودوپلکهای سوخته وچشمانِ ِازحدقه بیرون زده که پاهایش راگرفته بودم به دستان وصورت نهاده برآنها وخون میگریستم که میسوزاندخراشهای به ناخن خراشیده ی گونه هایم راکه بادی وزید که غبار ِاندوه راباخودبردوابری که نم نمک باریدپدرم رادیدم که بادستان ِنورا نی میگشاید گره ِسخت وکورِطناب ازگردن وخندان فرودمی آید ازدارِمرگ ومرادرآغوش میکشدبه قهقههی شادی سربه زانویش گذاشتم که شانهی پنجه به موهایم میکشید به مهرزیرانوارطلایی خورشید آن روزنوروزی که رایحه ی دل آویزِعطر ِگلهای هزاررنگ موج میزددرفضازیربارش ِگلبرگ ِشکوفه های نوبهاری نوازش زبان ِبی تکلف خاموش وبی شائبهی عشق است زبانی که حتی نوزادان ِشیرخوارآنرامیفهمندچون رنگین کمانی است که درپی طوفانهای خشمگین وخانمان برانداز ِزندگی سربرمیکشدبه افقهای دشتهای بی بدیل ِدوستی وعشق به اومیگویم:"هان! پدرچگونه است که میخندیم به شادی؟ومیگرییم به هنگامهی رنج وبلا؟"میگوید:"هی!دلبندکم دل ِآدمی سرا یی است بادوحجرهی خواب دریکی دیو ِرنج ودردیگری خدابانوی شادی زندگی میکندنبایدبلندخندیدوگرنه دیوِرنج دراتاق ِدیگربیدارمیشود.به اوگفتم"خدابانوی شادی چطور؟ازضجه ناله های ِدیو ِرنج بیدار نمیشود؟."گفت"نه گوش خدابانوی شادی سنگین است صدای دیو ِرنج راهراندازه هم که بلندباشدازاتاق ِمجاورنمی شنود!"ازپس ِآن خواب آموختم که با شادیهای هرهزاره یکباراتفاقی وزودگذربه لبخندی ولب گزیدنی قناعت کنم ودررنج های هرروزوماه وسال دریادریااشک بریزم به های وهای وهق وهق زیرِِبارِسنگین ِتکانهای شانه های خسته وفروشکسته ام!که حکیمی گفته است خطوط تلخ ِچهرهی یک مرداغلب چیزی نیست جزآشفتگیهای مجسم ِ ذهن یک پسر!ومگرنه اینکه آنچه پدرناگفته گذارددرپسربه زبان درآید؟وبازمگرنه اینکه پسررازازپرده بدرافتادهی دل پرخون پدراست؟
*=نام تابلو:Dark dreamاست!!!
|