چیزی برای نگفتن

 

 

"...نمیدانی؟به آبروی آینه سوگندکه چه نفس میگیرداین همه فریاد،ازاین تن ِبی نفس،دلتنگم وقتی،حضورت ازخلوتم کوچ می کند،تنهاکه میشوم نفرین میکنم برفاصله وبرلحظه های خاک خورده‌ی انتظار،باورمیکنی حتی درروزهای نحس ِاین فصلهای سرد ِپرازیاس کودک ِبازیگوش وبی صبرِاشتیاقم درکوچه هائیکه توراازمن جدامیکندفاصله های لعنتی بلندراپای آبله بی کفش طی میکند؟..."

بااستفاده ازکلمات وتعبیرنیلوفرسپید

چیزی برای نگفتن!!!

چراهرگزازمن نپرسیدی

نمی پرسی

برتوچه میگذرد

برتوچه گذشتست

که همیشه چیزی برای نگفتن داری؟

*

چگونه است که این را

ازنگاه رمیده‌ی من

نخواندی

نمی خوانی

که همیشه چیزی برای نگفتن دارم؟

*

وفاداری وبخشایش ازین بیشتر

که من همه‌ی قصه هایم را

چنین با گشاده دستی

بین شبهای تو تقسیم میکنم

*

وتوهرگزازمن نپرسیدی

نمی پرسی

که چراهمیشه چیزی برای نگفتن دارم؟

*

شگفتا که دل بستن به شیرینی رنگها

درمذهب توگناهست وحدشرعی دارد

هنگامیکه شانه های شکسته من

تاب ِحمل تابوت باورهای مرده را

ازدست داده است

*

توازبادبان شکسته‌ی کشتی عمرمن

رد ِعمیق ِجای پای طوفان را

درنیافتی

درنمیابی

*

چراکه هرگز ازمن

نپرسیدی

نمی پرسی

که چراهمیشه چیزی برای نگفتن دارم؟

*

ولی این یک حقیقت تلخ است:

مرغی که درحافظه اش

ویرانی آشیانه ای راپشت سردارد

هرگزبرشاخه های سوخته‌ی درخت ِاعتماد

لانه نمی بندد

*

نه!نه!

بیهوده بودازمن پرسیدن

که چراهمیشه چیزی برای نگفتن دارم!