افسانه ی دوبرادر

 

 

افسانه ی دوبرادر

این روزهادرمصرغوغائی برپاست،به نظرمیرسدکه مردمان آن دیاردرپی تغییرات اساسی درساختارحکومت خودهستند.ازدگرسواما،کیست که بهره ای ازخردبرده باشدوچشم به روی تاریخ سالخورده وفرهنگ ِکهن آن دیارببندد.افسانه ی دوبرادرگوشه ای کوچک ولی عمیق وتاثیرگذاردرفهم انسان ازخویشتن خویش است که اگرکسی بارمزگشائی روانشناختی آن جوابی منطقی برای این سوال بیابدکه:

"معنای پنهان این افسانه ومضمون واقعی آن چیست؟"

گامی بزرگ به سوی شناخت انسان وروان پیچیده ی آن برداشته است.

دوبرادربه نامهای"آنوپ"و"باتا"بودند."آنوپ"برادربزرگتر:زناشوئی کرده بودوبرادرکوچک پیش آنان،بسان پسرشان،میزیست.اماروزی که همسر"آنوپ"کوشیدتا"باتا"رااغواکند،آرامش ازخانه رخت بربست.معهذا"باتا"به خواست همسربرادرتن درنداد،برعکس اورابه سختی سرزنش کرد،ولی به برادر،هیچ نگفت.زن جوان،به "آنوپ"شکایت بردکه"باتا"بازوربااودرآمیخته است."آنوپ"سخت خشمگین شدوشمشیرش راتیزکردتا"باتا"راوقتی شب هنگام به خانه بازمی آید،بکشد.اماچارپایان ِگله ی "باتا"اوراازقصد"آنوپ"آگاه ساختندو"باتا"گریخت و"آنوپ"تیغ به دست،به تعقیبش پرداخت.آنگاه"باتا"به درگاه خدانالیدوزاریدوخدااستدعایش رابه سمع قبول شنیدورودی میان دوبرادر،هایل ساخت.آنان شب رادردوکرانه ی مقابل رودبسربردند .وفردای همان شب،صبحگاهان،وقتی خورشیددمید،"باتا"به دفاع ازخودپرداخت و:آنوپ"راازنیرنگ ومکرزنش آگاه ساخت وبربی گناهی خویش سوگندخوردوسپس برای اثبات پاکدامنیش،خودرااخته کردواندام بریده رادررودخانه انداخت که ماهی ای آن راخورد."آنوپ"باشنیدن آنچه پیش آمده بود،پشیمان شدوگریست وآنگاه"باتا"قلب خویش برکندوبرادرراگفت که قلبش رابرداردودرگُل ِدرخت سدربرنهدتاروزی کسی به اوجامی آبجوی کف آلودخواهددادو"آنوپ"بایدبه محض مشاهده ی علامتی درآن جام،به جستجوی قلب"باتا"برخیزد..."آنوپ"به خانه بازگشت وزنش رابه شکل فجیعی کشت وجسداوراطعمه ی سگان کردوبرزمین نشست وبرسرخاک افشاند وبرمرگ برادرخویش گریست وماتم گرفت.اما"باتا"درین میان،درخت سدری دردره شده بود.خدایان،پاکدامنی "باتا"راستودندویکی ازآرزوهایش رابرآوردندکه داشتن همسری دلخواه بود.خدایان دخترجوانی آفریدندواورابه"باتا"دادند.شوربختانه دخترکه خلقیات وهوسهای زنانه ی حواراداشت،کاری کرد که به دستورهمسرش نبایدمیکرد وآن رفتن به کناردریا بود.زن چون به کناردریا رفت،امواج دریا حلقه ای اززلفش راربودند وحلقه ی زلف،شناوربرآب،روزی به رختشویخانه ی شاه مصررسید.شاه دستورداد که صاحب آن حلقه ی زلف رابیابند وپیشش ببرند.چنین کردندوشاه زن رابه همسری برگزیدوبه درخواست وی،درخت سدرراکه نگاهدارقلب "باتا"بودافکندند.چون همسرخیانتکارمی خواست،بدینوسیله،ازکین خواهی وانتقامجوئی"باتا"درامان بماندوآسوده خاطربشود.شگفت آنکه درهمان لحظه"آنوپ"علامت رادرجام آبجوی کف آلوددیدوشتابان به سوی درختان سدرروئیده دردره رفت وپس ازجستجوی بسیار،قلب"باتا"رایافت وبه برکت شربتی،زندگی رابدوبازگرداندوآنگاه دوبرادریکدیگررادرآغوش گرفتندوبوسیدند."آنوپ"باتاراکه به صورت گاو"آپیس"درآمده بودبه دربارشاه مصربردو"باتا"خودرابه همسرسابقش که اینک ملکه ی مصرشده بودشناساندوملکه سخت هراسیدوشاه راواداشت تاگاورابکشد.هنگام کشتن گاودوقطره ازخون وی به خاک چکیدوازآن دوقطره خون ظرف یک شب،دودرخت انجیرتناورروئیدوازین طریق باردگر"باتا"خودرابه ملکه شناساندوملکه فرمان داد تاهردودرخت رابه دست تبرداران برافکنند.درختان رابرافکندندوبه هنگام برافکندن آنها تراشه ای ازآنهادردهان ملکه افتادوملکه بدوبارگرفت وپس ازبارداری"باتا"رازائیدوبدین گونه باتادرقالب پسرملکه به زندگی بازگشت.درین زمان شاه درگذشت و"باتا"به جایش به تخت شاهی نشست وبه فرمانش ملکه راکشتندوخوددردم مرگ،تاج وتخت شاهی رابه"آنوپ"سپرد.

سوال یادمان نرود:

"معنای پنهان این افسانه ومضمون واقعی آن چیست؟"

بی تردیدهرکس برای این سوال،جواب درستی بیابدگام بزرگی درراه شناخت  

انسان وپیچیدگیهای روح وی برداشته است