خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

(باغ زردآلو)

 

 

ازدفتری باجلدتیماج به رنگ عُنابی 

(باغ زردآلو)

...امااگرسراسرکوچه ام راسرراست

وسراسرسرزمینم راهمچون کوچه یی بی انتهابسرایم

دیگرباورم نمیدارید

سربه بیابان میگذارید!...

(پل الوآر)

(ترجمه‌ی احمدشاملو)

توجه!

کسانی که ازمجموعه ی "ازدفتری باجلدتیماج به رنگ عنابی"باغ آلبالووباغ اناروباغ سوخته)راخوانده اندمیتوانند بدون خواندن تکراری مقدمه یک راست به سروقت باغ زردآلو بروند

سال ِگذشته درراه ِبرگشت ِبه خانه پیرمردی با کلاه ِشاپوقامتی بلندونحیف عینک زده درحال که عصائی بدست داشت،دست بالاکرد،من که باقصدِعبورازاتومبیلی،ناکام مجبوربه توقف شده بودم،پیرمردفرصت یافت تادرِعقب اتومبیل رابازکرده وسوارشود.آنچه درآینه میدیدم درمن احساسات عجیب وغریبی ازخشم وحرمت ورحم وشفقت، ترس ودلهره ودل دونیمی وخلاصه مجموعاحالتی که تاآن زمان برایم تجربه نشده بودایجادمیکرد.نگاه نافذتیره بی حرارت وبی تفاوتی داشت میشدازچهره اش دردهاومصائب اندرزگاه هاخانه بدوشی طولانی ورشکستگان ومال باختگان وحتی آثارناشی اززندان ابدبااعمال شاقه وتبعیدراخواندچهره ای درازورنگ پریده داشت سبیل های بلندسفیدش دراثرکشیدن سیگارزیادزردشده بوددرچینهای صورتش اثرشکنجه های ممتدودیرین پیدابودباآن شال گردن سیاه وبارانی طوسی به نظرمیرسیدازشهردوری آمده،راستش رابخواهیدمثل کسی بودکه چندین بارچنگال های مرگ به لبه‌ی ِبارانیش گیرکرده ولی موفق نشده بوداوراباخودببردیک ازگوربرگشته بود.درطی یکی دومیدانی که پشت سرگذاشتیم حتی یک کلمه حرف بین ماردوبدل نشدووقتی بادستی که هزارتومان درآن بودروی شانه‌ی راستم زد مثل اینکه یک لشگرمورچه درسراسربدنم زیرپوستم به راه افتادوعرق ِسردی هم به پیشانیم نشست.کنارکشیدم ودرحالی که اندکی برگشتم با دست راست دست وپولش راپس زدم تبسمی کردوپیاده شدبرای من توصیف آن تبسم امکان پذیرنیست،همینطورکه دورمیشدم ازآئینه میدیدم که باقدم هائی که عجله ای برای رسیدن به مقصدندارنددر پیچ خیابان ازچشمم برید.به خانه رسیدم تافردای آن روزکه میخواستم ازخانه بیرون بیایم نه دربیداری ونه حتی درخواب یادوخاطره اش ازمن دورنشد.جهان،صبح ِیک روزخاکستری ودلگیرپائیزی راشروع کرده بودچشمهایم ازبدخوابی شب پیش می سوخت هوش وحواسم سرجایش نبودعبوس وعبث وافسرده گوئی درملکوت ملال بین زمین وآسمان آویزان بودم میخواستم بزنم بیرون کجایش مهم نبودبااتومبیل که ازخانه بیرون آمدم پس ازمدتی وضعی برای ترافیک بوجودآمده بودکه مجبوربودم دنده عقب بگیرم وقتی برگشتم روی صندلی ِعقب دفتری دیدم باجلدتیماج به رنگ عنابی،شمااگربسته ای جواهربه من بسپاریداحتمال داردمطمئن باشیدکه تازمان برگرداندن بازش نکنم ولی اگرچیزی رابه من ببسپاریدکه به شکلی نوشته ای درآن باشدبه هیچ وجه نبایدباورکنیدکه من آنرابازنکنم ونخوانم،باهرنوشته ای ازخودبیخودمیشوم انگشتان داغ وسوسه وهوس قلقلکم میدهنداین کارهمان میل ِسوزانی رادرمن بیدارمیکندکه حوارابه چیدن سیب واداشت برایم سوزاشتیاق بوسه های شیرین پرازرمزورازپنهانی دختران وپسران جوان رادارد.آنروزتاغروب هرجا فرصت شدپشت فرمان وچراغ قرمزسرمیزنهاردراتومبیل حتی درصفی که منتظربودم ازبانک پول بگیرم محتوای آن دفترباجلدتیماج به رنگ عنابی راخواندم.ازروزی که پیرمردرادیدم بیشترازیک سال میگذرددراین مدت روزی نبوده که ردگم کرده ی اورا دنبال نکرده باشم مثل یک قطره‌ی روغن داغ که روی زمین بیفتدوناپدیدشوددیگردستم به اونرسید،راستش ازراه نوشته هایش به اوعلاقمندشده ام خاصه اینکه نوشته هایش کاریک نویسنده ‌ی حرفه ای نیست که ازتکنیک های پیچیده‌ی نویسندگی بهره گرفته باشدنه !بی آلایشی وسادگی زبان نوشتاری اومرا به شدت تحت تاثیرقرارداده نوشته هاهمه بدون استثناپراکنده وبدون عنوان هستندواگرچه هریک به موضوعی اختصاص یافته اندولی میشود حدس زدکه سوزوگدازحاصل ازدلتنگی یک انسان شریف رنج دیده وگله منددرفرصت های متفاوتی که بدست می آمده سبب نوشتن آنهاشده.ازاین پس قصددارم بی هیچ دخل وتصرفی هرازگاهی درروزی خاکستری چون امروزبه یاداویکی ازآنهاراانتشاربدهم درانجام اینکارشایدازروی وسوسه ای برخاسته ازیک وسواس نمیخواهم ترتیبی رارعایت کنم میخواهم آنهارادرهم وبرهم چون پریشانی وآشفتگیهای روح رنج دیده وناآرام وگله مندوحزن انگیزاوآنگونه که من درک کرده ام بازتاب پیداکنند.

باغ زردآلو

"...درپرواز این پرنده ی زخمی محزون

بابال تیرخورده

تردیدندارم

همه ی ترسم ازآفتاب آسمان سرزمینی است

که باهرلکه ابربی وجودی ناپدیدمیشود

بااین همه،میدانم

پرنده ای که روزگاری هزارآئینه

روبروی پلنگان نهاده

روزی،آری روزی

این آسمان گرفته ی ابرآلودرا

آبی وبی ابروآفتابی خواهددید

وازافق تاافق

مجال پرکشیدن خواهد داشت..."

درزبان رازی است،شبیه آنچه درهستی پروانه هاست.دروجودهرپروانه داستان شگفت انگیزدگردیسی به رمز نگاشته ونهفته شده.بایدنگاه تیزبینی داشت تاازرویت پروانه به داستان خوش دگردیسی رسید.بااین حساب هیچ زبانی ازهیچ دیاری مارابه خوش گذرانی دریک ساحل آرام دعوت نمیکند بلکه چون رویائی درفضائی ناشناس ومه آلودوسرشارازجبرجوبه دنبال یک سراب دربیابانی خشک وخالی وسوزان وبی انتها یاقله های ابرآلودشامخ دوردست یک سلسله جبال ازسرزمینی ناشناس می کشدمشروط براینکه درامواج هولناک شنهای روان کویریایالهای پریشان کوههاسرگردان نشوی.راستش رابخواهی قله یاسراب چه فرق میکند،ازکجامعلوم امیدی که درتعقیب بی انتهائی یک سراب فروخفته ازفتح قله هاجذاب ترنباشد.

***

ماه هابودکه به همسایگی دیواربه دیوارم آورده شده بود.آب ازسرمن گذشته وبه همین دلیل حس خطردرمن مرده بود.چیزی برایم باقی نمانده بودکه برسرش چانه بزنم وبه خاطرازدست دادنش احساس خطرکنم.بااین وجودمدتهاگذشت تابه پیامهائی که ازطریق مورس برایش روانه میکردم جواب داد.دیروزدم دمای سحر که باصدای پوتین هاوبه هم خوردن درهای بزرگ آهنی وجرینگ جرینگ پابندودست بندازخواب پریدم ازتنهاروزنه ای که مراازهمه ی جهان تنهابه دالان نیمه تاریکی متصل میکنددیدم که میبردندش.گویا حالا آب ازسراوهم گذشته بودشایدبه همین دلیل بودکه لازم ندیدآخرین حرفهایش رابامورس برایم بفرستد.این بودکه باصدای بلندفریادمیکشید:

" ...کدام پیروزمیشویم

من یاماه

اگرمن پیروزبشوم

جهانی بی مهتاب است ونور

ماه اگرپیروزبشود

کوهها

بی من

بی فریادندوغرور... "

این صداهاگوئی درهمه ی گوشه کناره های اینجا نفوذکرده وهنوزهم هربارباهمان طنین شگفت انگیزانعکاس میابدوسرریزمیکندوسراپای مرادرخواب وبیداری میلرزاند.دلم میخواست دالانی که اوراازآن میگذراندندبه بلندای ابدیت بودتاشایدمیتوانستم تمام کوه یخ رنجی راکه سالها دراثرسکوت روی سینه ام کشیده ام درحس خوش شنیدن صدای انسانیش ذوب کنم.مثل این بود که تازه پس ازسالها تحمل سکوت اجباری داشتم لذت غریب وبیکران شنیدن راتجربه میکردم.شایدمولانادرآن اثرسترک عظیم وعجیب دراهمیت ولذت ومنفعت شنیدن عمدی داشته که آنرابا"بشنو"شروع کرده ولی دالان کوتاه است به همین دلیل هرقدم که برمیداشت صدایش سخت ترشنیده میشد.سراپاگوش شده بودم این آخرین چیزهائی بودکه ازاوشنیدم:

" ...بدرود،همسایه ی صبورم

بی آنکه مجال درآغوش کشیدنت باشد

بی آنکه دستهارابفشاریم وحرفی بزنیم

بدرود

غمگین مباش!

خم به ابرونیاور!

درزندگی مردن چندان تازگی ندارد

وزیستن نیز رفیق

دیگرچیزتازه ای نیست... "

ولی آخرچگونه میشودغمگین نبود؟چگونه میتوان خم به ابرو های شکسته نیاورد؟مگرنه اینکه همه ی داستانهای ناتمام دل آزارندوهستی برای شیطنت آسمان همیشه بهانه های بی پایانی دارد؟آنچه ازطریق مورس ازهم شنیده بودیم نشام میدادبفهمی نفهمی ودورادورازهم شنیده ایم.نام وچندموضوع مربوط ونامربوط.برای هرکداممان همه اش راکه سرهم میکردی میشدیک صفحه ی کاغذکاهی رنگ ورورفته که بیوگرافی ماراروی آنهانوشته اندوقبل ازاینکه کاغذمربوط به من رابه او وکاغذمربوط به اورابه من بدهندباران رویشان باریده وجوهرنوشته ها پهن وپخش شده ودرهم نفوذکرده بطوری که اینجا وآنجاجزتعدادی کلمه ی ناپیوسته هیچ اطلاعاتی ازآنهابه دست نمی آمد.برای اینکه ازآن سرنخی به دست بیایدراه این بود که خودت ازروی کلمات موجودنوشته های ازبین رفته راحدس بزنی وآنهارامثل قطعات یک پازل پر دردسرکنارهم بچینی.اینکه آیا درین کارتوفیقی هم بودیانه توراراضی میکردیانه مطلب دیگریست ولی بانتیجه ای که ازین کاربدست می آمدمی شدتاابداین بیوگرافی راتکرارکردوهربارنتیجه ی جدیدی ازآن بدست آوردمن نمیدانم همسایه ی من فرصت کشف وانجام چنین کاری را داشته یانه ولی من درذهنم طی سالیان بی شماری هرروزوشب ازآن برای خودم چیزی ساخته ام که حاصل کارهرباربادفعه ی قبلی متفاوت بوده بارها کوشیده ام اوراانسان لایق والائی معرفی کنم یادم می آیدکه یک بارازاو دلقک بامزه ای هم ساختم که باکارهایش به ریش خودودیگران وزندگی میخندیدبارهاکه به وقت رضایت یاعدم رضایت ازخوداورا دقیقا موجودی شبیه خودم ساخته ام ولی اعتراف میکنم نتیجه ی کارهرچه بوده سرآخرمرادرمقابل خودبه عنوان یک انسان متفاوت به احترام واداشته.

آیا درزندگی عادی پشت این دیوارها امکان شناخت مردم ازهمدیگرهمین وضع رابوجودنیاورده؟بااین تفاوت که هرکس کوشیده ازدیگری هیولائی غیرقابل تحمل بسازد وبین خودواورابطه ی زندانی وزندانبان رابرقرارکند؟این که چه کسی زندانی وکی زندانبان هست مگرفرقی هم دارد؟به هرروی نتیجه ی کاردرذهنم شده طوماری به بلندای همه ی تاریخ .نتیجه ی کارم درین جهنم شده وسیله ای که بتوانم بامرورش همه ی زندانهای ابددنیاراتحمل کنم راستی این ساخته پرداخته های ذهن چقدرمیتواندبه حقیقت نزدیک باشد؟آیا آزادی ودشواری صداقت این کاربااندوه تراژیک یک زندگی واقعی همبرمیشود؟اگرهم همبری که سهل است بین آنها تعادلی هم هراندازه لرزان ایجادکند من ازانجام این کارخودم راسرزنش نمی کنم چراکه مگردرک ماازخودمان ودیگران درهرشرایطی جزاین خواهدبودومگرنه اینکه ما محبوسین همیشگی غارافلاطونیم وتاراهی برای فرارازین غارمیسورنشوداین وضع ادامه خواهد داشت؟

" ...وقتی که دشتها

دریای پرطلاطم خون است

دیگرنسیم

زورق زرین صبح را

روی کدام برکه براند؟... "

 همسایه ی من باتکیه برعصا لنگان لنگان میرفت ومیگفت:

" ...هرگزپرنده ای باعصاندیده ای

ونمیدانی

کسی که دویدن نمیتواند

پروازرامیداند

ورودخانه ای که ازسنگلاخ میگذرد

گامهائی ازآهن دارد... "

راستی اگرتوبودی از

...بهار...سفره...زردآلو...

برای همسایه ی دیواربه دیوارت چه میساختی؟این رامیپسندی؟

اواخربهارکه دیگرکفگیربه ته دیگ میخوردوسفره ازرونق ورمق می افتادوهراس به دلهاسرازیرمیشدبه تصادف ازروی علفهای باغ که میگذشتی یکباره زردی طلائی زردآلوهای پیش رس بین سبزی علفها نگاهت رابه شاخه هامیکشیدکه برق زردآلوها رودخانه ی شادی رابه دلت سرازیرمیکرد.این واقعه یعنی دودحریروارآبری رنگ ومارپیچی که ازاجاق بالامیرفت وبوی خوش نان تازه ای رانویدمیداد که همه رادورسفره ای جمع میکرد وجان وقوت زندگی رابه خون رگهامیریخت صداهائی را که تادیروزازته گلو بیرون می آمدوبه سختی شنیده میشد پرطنین میکرد.گرمای زندگی جای سردی فقرومرگ رامیگرفت ونفسها جان میگرفت وآرایشگر زندگی لبخنددلپذیری راروی لبهانقش میزد.دستها وپاها جان میگرفت وسفره دوباره رونق ورمق میافت وکاربهانه ی تداوم زندگی میشد.دررویا دختردامن گلی صبر که تبسمش توی سایه ی مخوف انتظارصبرسوزی پنهان بودبه رقص درمی آمدوشب که فرامیرسیدروی بام برج پشت خسته ازکارکه به تشک میدادی اولین ستاره ها ازخلال غشای سست باف ابرها به چشم میخورد.بهاربودوتازه وفور تابستان رابه دنبال داشت وکلوچه هائی که ازذوق روزهای پرحاصل پائیزدردل آدمی غنج میکردند.وچه فاصله ای بود به بلندی دیوارامیدهمه ی امیدواران تاسردی سیاه زمستان که آمدنش به این زودی هاباورکردنی نبود وبه همین خاطر میشدسپردش به دست فرشته ی فراموشی وبه گاه فراغت سرودل دادبه شعروحکایت وشطرنج.حالاکه زیر سایه ی غلیظ این درخت تناورپرشاخ وبرگ پشت میدادی به زمین خنک چشمت می افتاد به نور آفتاب که ازلای ولوی شاخه هاوبرگها راه افتاده بود ودرفضا غبارطلامی پاشیدوتوحس ودردوسوزش خاری راکه روزپیش به پاشنه ی پای چپت خلیده بود ازیادبرده بودی وحالاالهه ی نازپایت رابغل کرده بود.باآب دهان وسرانگشت آن دستهای قشنگ محل خاررامعلوم میکرد.حالا سوزن بود که بازی میکرد روی خار که جاخوش کرده بود درپوست وگوشت که حس میکردی که محل خلیدن خار بین ناخنهای دوشست فشرده میشودتاخارسربزندبیرون واوبانوک سوزن آن رابکشد بیرون وراحتت کند ودرنوک سوزن حاصل کاوش خودرابه تو نشان بدهدوتو دست بکشی ودیگرسوزش ودردی حس نکنی.

اینکه چندشب وروز ازرفتن همسایه ی من میگذرد تشخیصش دشواراست.وقتی مدتهانورخورشیدوتاریکی شب رانبینی ومجبورباشی درنورضعیف وافسردگی آوریک مهتابی زندگی کنی روزوشب برای تو مفهومشان راازدست میدهد.میشوی مثل تیفوسی ها،درحالتی هذیانی به سرمیبری،جائی که برای رفت وآمدکه نداری،درذهنت پیوسته میروی ومی آئی کاری جزفکرکردن هم که نداری که مثل خوره به جانت افتاده خوردوخوراک هم که درحدتغذیه ی یک سگ تنزل یافته به هرحال دراین وضعیت همه چیز درگیجی ومنگی میگذردانگارجهان برای تو بین خواب وبیداری میگذرد.مدام دوروبرت رامثل عقب مانده ها باچشمهای کم سوی پف کرده نگاه میکنی ازهیچ چیزوهیچکس سردرنمی آوری به آدمهائی میمانی که ازفرط مصرف الکل دچارسیاه مستی حاصل ازمسمومیت شده باشی یاشاید شبیه آدمهائی که تازه ازیک ناخوشی خیلی سختی جان سالم به دربرده ولی هراحساسی دراومرده باشدنه چیزی بخواهدونه به چیزی فکرکند.