خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

حاکم شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل

 

 

 

حاکم شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل 

پدری پسری بداشتی که ازآغازگاه کودکی آثارپدرسوختگی ورجالگی 

ازناصیه ی کوتاه شرورش هویدابودی پدرپیوسته انگشت تحیربه دندان تعجب 

گزیدی که:درتبارخوش نام ونسب من این تحفه ی نطنزبه که بردی؟ 

پسرک پیوسته دست به لانه ی گنجشکان کردی وچون الاغان مست 

ازبوی یونجه ی بهاران لگدبه پهلوی کودکان کوبیدی ولانه ی 

زنبوران آتش زدی وهمهمه درکوی وبرزن افکندی 

وبه مادرسنگ بی آزرمی پراندی وگونه ی خواهربه ناخن خشم وحسد 

بخراشیدی ومال پدربه میخوارگی وقمارنفله کردی ودرشهربه نوامیس مردم  

حرف پراندی وچشمک انداختی ونیمه شبان مال مردم بدزدیدی وهزینه ی  

حلیم وشربت وچلوکباب وسایراطمعه واشربه نمودی ولاجرم ازبیخیالی و 

بی مسئولیتی وتن پروری فربه گشتی وبازوان چنان تنومندنمودی 

که گاونربه ضرب مشتی بخوابانیدی .پدرازجورپسربه ستوه آمدی 

 ووی را گفتی:توآدم می نشوی!پسربه طوفان خشم ازتحقیر 

پدرگرفتارآمدی وخانه وکاشانه ترک گفتی .درلگدکوب حادثات  

دست به دامان فرصت بردی وازپستان نصیب شیرنوشیدی 

وباچاچولبازی وضرب مشت ودگنگ ودروغ ودبنگ 

مردمان بفریفتی وحاکم شدی. مال مردم بگرفتی وخرج دستگاه وعطینانمودی.دیری نپائیدکه به ستمکاری  

شهره ی آفاق شدی.گزمگان مست بی آزرم بخوبریده  

بفرستادی وپدربه خرگاه خواندی 

 پدربیامدی .پسروی رابگفتی:یادداری مراخواروخفیف کردی ؟ 

حال که مربه کرسی حاکمان 

میبینی چه میگوئی؟پدرکه نیک بدانستی که محال بودباده ی خام به مینارسد 

به تبسم درآمدی وناخن دقت به کاربحث بردی وبه نظم گفتی: 

من نگفتم که تو حاکم نشوی 

گفتم آدم نشوی جان پدر 

بدینسان پدرپشت بدوکردوازدربدرآمدوداستان باقی بماند 

...