حافظ

(حافظ)

نمیشودشعرخوان بود ودست ازحافظ کشیدامشب به یاداین غزل افتادم،آنراحفظم ولی دیوانرا گشودن وخواندن لطف دیگری دارد آوردمش وخواندم راستش ازاولش بهانه ای بود که تقدیمش کنم به نیکوبانوی بارانها رفتم به وبلاگش وبعنوان فال ماه نوبرایش همه‌ی غزل راکامنت گذاشتم

فال ماه نو

برای بانوی بارانها

آنان که خاک را به نظرکیمیاکنند

آیابودکه گوشه ی چشمی بماکنند

دردم نهفته به زطبیبان مدعی

باشدکه ازخزانه ی غیبش دواکنند

معشوق چون نقاب زرخ برنمیکشد

هرکس حکایتی به تصورچراکند

چون حسن عاقبت نه به رندی وزاهدیست

آن به که کارخودبه عنایت رهاکنند

بی معرفت مباش که درمن یزید عشق

اهل نظرمعامله باآشناکنند

حالی درون پرده بسی فتنه میرود

تاآن زمان که پرده برافتدچهاکنند

می خورکه صدگناه زاغیاردرحجاب

بهترزطاعتی که به روی وریاکنند

گرسنگ ازین حدیث بنالدعجب مدار

صاحبدلان حکایت دل خوش اداکنند

پیراهنی که آیدازآن بوی یوسفم

ترسم برادران غیورش قباکنند

بگذربکوی میکده تازمره ی حضور

اوقات خودزبهرتوصرف دعاکنند

پنهان زحاسدان بخودم خوان که منعمان

خیرنهان برای رضای خداکنند

حافظ دوام وصل میسر نمیشود

شاهان کم التفات به حال گداکنند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد