خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

19 فروردین 1330 - پاریس: صادق هدایت مرگ را انتخاب کرد.

 Your image is loading... 

 

به مناسبت مرگ غم انگیرصادق هدایت 

پدرادبیات نوین ایران

 19 فروردین 1330 - پاریس: صادق هدایت مرگ را انتخاب کرد. 

 درباره صادق هدایت و مرگش بسیار گفته‌اند، مرگی که هدایت آن را انتخاب کرد. مرگی که بارها به آن فکر کرد، دنبالش کرد و درموردآن حرفهاداشت

هدایت در نوشته‌ای به نام «مرگ»‌ از مرگ می‌نویسد: 

اگر مرگ نبود همه آرزویش را می‌کردند، فریادهای ناامیدی به آسمان بلند می شد، به طبیعت نفرین می‌فرستادند. اگر زندگانی سپری نمی‌شد، چقدر تلخ و ترسناک بود. هنگامی که آزمایش سخت و دشتوار زندگانی چراغ‌های فریبندۀ جوانی را خاموش کرده‌، سرچشمه مهربانی خشک شده، سردی، تاریکی و زشتی گریبان‌گیر می‌گردد، اوست که چاره می‌بخشد، اوست که اندام خمیده، سیمای پرچین، تن رنجور را در خوابگاه آسایش می‌نهد .ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته بار سنگین آن را از دوش بر می‌داری، سیه‌روز تیره‌بخت سرگردان را سر و سامان می‌دهی، تو نوشداروی ماتم‌زدگی و ناامیدی می‌باشی، دیده سرشکبار را خشک می‌گردانی. تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده، نوازش می‌کند و می‌خواباند، تو زندگانی تلخ، زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده و در گرداب سهمناک پرتاب می‌کند، تو هستی که بدون پروری، فرومایگی، خودپسندی، چشم‌تنگی، و از آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او می‌گسترانی. کیست که شراب شرنگ‌آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده و از تو گریزان است، فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان می‌زند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می‌پندارند، تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می‌کشند، تو فرستاده سوگواری نیستی، تو درمان دل‌های پژمرده می‌باشی، تو دریچه امید به روی ناامیدان باز می‌کنی، تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی مهمان‌نوازی کرده آن‌ها را از رنج راه و خستگی می‌رهانی، تو سزاوار ستایش هستی، تو زندگانی جاویدان داری .... 

مرگ

چه لغت بیمناک و شورانگیزی است !از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می دهد : خنده را از لبها می زداید ، شادمانی را از دلها می برد ، تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند .

زندگانی از مرگ جدائی ناپذیر است . تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت . از بزرگترین ستاره آسمان تا کوچکترین ذره روی زمین دیر یا زود می میرند : سنگها ، گیاه ها ، جانوران هرکدام پی در پی بدنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار شده در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار می گردند ، زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی پایان دنبال می کند ؛ طبیعت روی بازمانده آنها دو باره زندگانی را از سر می گیرد : خورشید پرتو افشانی می نماید ، نسیم می وزد ، گلها هوا را خوشبو می گردانند ، پرندگان نغمه سرائی می کنند ، همه جنبندگان به جوش و خروش می آیند . آسمان لبخند می زند ، زمین می پروراند ، مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می کند. مرگ همه هستیها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می کند : نه توانگر می شناسد نه گدا ، نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد ، گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می خواباند ، تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست می کشند ، بی گناه شکنجه نمی شود ، نه ستمگر است نه ستمدیده ، بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده اند . چه خواب آرام و گوارائی است که روی بامداد را نمی بینند ، داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی شنود . بهترین پناهی است برای دردها ، غمها ، رنجها و بیدادگریهای زندگانی . آتش شرربار هوی و هوس خاموش می شود . همۀ این جنگ و جدالها ، کشتارها ، درندگیها ، کشمکشها و خود ستائیهای آدمیزاد در سینۀ خاک تارک و سرد و تنگنای گور فروکش کرده آرام می گیرد . اگر مرگ نبود همه آرزویش را می کردند ، فریادهای نا امیدی به آسمان بلند می شد ، به طبیعت نفرین می فرستادند . اگر زندگانی سپری نمی شد ، چقدر تلخ و ترسناک بود . هنگامیکه آزمایش سخت و دشتوار زندگانی چراغهای فریبندۀ جوانی را خاموش کرده ، سرچشمه مهربانی خشک شده ، سردی ، تاریکی و زشتی گریبان گیر می گردد ، اوست که چاره می بخشد ، اوست که اندام خمیده ، سیمای پرچین ، تن رنجور را در خوابگاه آسایش می نهد . ای مرگ ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته بار سنگین آنرا از دوش بر میداری ، سیه روز تیره بخت سرگردان را سرو سامان می دهی ، تو نوشداروی ماتم زدگی و نا امیدی می باشی ، دیده سرشکبار را خشک می گردانی . تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده ، نوازش می کند و می خواباند ، تو زندگانی تلخ ، زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده و در گرداب سهمناک پرتاب می کند ، تو هستی که بدون پروری ، فرومایگی ، خودپسندی ، چشم تنگی ، و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایستۀ او می گسترانی. کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد ؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده و از تو گریزان است ، فرشتۀ تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته ! چرا از تو بیم و هراس دارد ؟ چرا به تو نارو و بهتان می زند ؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می پندارند ، تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می کشند ، تو فرستادۀ سوگواری نیستی ، تو درمان دلهای پژمرده می باشی ، تو دریچۀ امید به روی نا امیدان باز می کنی ، تو از کاروان خسته و درماندۀ زندگانی مهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می رهانی ، تو سزاوار ستایش هستی ، تو زندگانی جاویدان داری ....

صادق هدایت

گان ( بلژیک )