هفت پردهی ِغم انگیزِهفتهی ِخاکستری:
باورکردنی نیست که درروزهای خاکستری ِابرآلود،که آسمان،عبوس وعبث بغض میکنددَیاری رابیابی که دلش ازغمی پنهان نگیردوازاعماق وجودش خاطرهی غم انگیزی سربرنکشدوبه آهی سردمنجرنگردد!
پردهی اول:
نمیدانم کی،ولی تویه فیلم سرخپوستی بود،یکی ازهمون سرخپوستاکه آفتاب ازپشت شونه های مغرورشون طلوع میکنه،درپی جنگی طاقت فرسا،همه چیزازکف داده کارش به آخررسیده بود.برای گردن گذاشتن به خواست ِدشمن،برگشت،شولابه سرکشید ومن دیدم که شونه هاش به گریه ای پنهان لرزید!
پردهی دیوم:
گریهی دکترحشمت بعدازشکست ِنهضت ِجنگل مشهوراست وشایدآن گریه بتواند شمایل ِپُردرد ِبغض ِفروخوردهی شکست ِروشنفکران ِدیاری باشد که مردمانش سالیان درازبرای کسب ِآزادی ازراه وبی راه جنگیده اند.میگویندهنگامی که طناب ِداربه گردن دکترحشمت می انداخته اندریش بلندخودرازیرگرهی آن مرتب کرده است وگریهی تماشاچیان!
پردهی سیوم:
درکتاب "معمای ِهویدا"که دکترعباس میلانی نوشته مذکوراست:
"...هنگامی که دردادگاه،خلخالی،با آیات ِعربی حکم ِاعدام ِامیرعباس هویداآخرین نخست وزیررژیم شاه به اوابلاغ میشدبین پنجاه،شصت نفری که آنجا بودندهویداتنها کسی بودکه زبان ِعربی راخوب میفهمید!
پردهی چهارم:
دکترتقی ارانی درآخرین روزهای زندگیش درزندان رضاشاه پیوسته بیت زیررازمزمه میکرده است:
مرد بی برگ ونوارابه حقارت مشمار
کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار
دکترتقی ارانی درزندان به علت نبودبهداشت دراثرتیفوس درگذشت!
پردهی پنجم:
مردی در پی قدرناشناسی هاواهانتهای برادرش،اورانفرین کرده بودکه:
"بروکه :
"به پاداش فضیلت وهنر وشرف شکسته شوی!"
پردهی ششم:
لطفعلی خان زندبا دوتن ازسردارانش درارگ بم محاصرهی ِارتش ِآغا محمد خان راشجاعانه درهم میشکنندودرراه ِگریز،سردارانش نامه ای ازآغامحمد خان دریافت میکنندکه آنها رااز ادامهی راه بالطفعلی خان برحذرمیداردودرصورت ِتسلیم وی،نوید ِپاداش میدهد.درفاصله ای به کوتاهی خواندن نامه دوسردارکسی راکه تاچندلحظه پیش چون تخم چشم گرامی میداشته انددست میبندند!لطفعلی خان زیرشکنجه های شدیدمزدوران آغامحمدخان میسراید:
یارب ستدی مملکت ازهمچو منی
دادی به مخنثی نه مردی نه زنی
ازگردش روزگارمعلومم شد
پیش تو چه دف زنی چه شمشیرزنی
درتواریخ است که آغامحمدخان بادستان خودش چشمان درشت وزیبای جوان خیانت دیده ی شیرازی لطفعلی خان زندرابرمیکند.
پردهی هفتم:
دررمان گران سنگ کلیدرنوشتهی،آقای محمود دولت آبادی صحنه ای خلق شده:
.....هنگامی که پیکرِبی سرِگل محمدقهرمان رمان را به خاک میسپارند،مادرش بلقیس سرمیرسد،مقراض برمیگیرد،گیسوی خویش میبردوبرگور ِپسرمی افشاندوسپس میبینندش که میرود،نه به پای ِاستوارِ خود،چون مادرشجاع ِایلی ونه حتی به پای خود،چون زنی،بل همچون شبحی ازغبارکه دیگرباداورامیبرد!
وشاملوروزی گفته بود:
"...دردی جانکاه ازکردارِآدمی عمق ِجانم رامیگزدکه ازبازگفتش در هراسم..."
***
دربرگهای دیگرخیزران مطالب زیررا میخوانید
_درلینک تصنیف (ایتو ایتو_اتواتو)رامیبینیدکه قضنفربرای مینااجرامیکند
_درلینک خورشیدگل وکوزه رامیبینید
_درلینک ماهتاب تصویردوریان گری را میبینیدرامیبینید
_درلینک فیروزه گفتن ونوشتن رامیخوانید
_درلینک مینیمالنویسی تقلیل رامیخوانید
_درلینک پشوتن شعردارکوب مسیح اسماعیلی رامیخوانید
_لینک گل ارغوان عزیزآفتابه چهاررامیخوانید
_درلینک ازاوراق زرنگارکتابها اعلامیهی جهانی حقوق بشررا میبینید
_درلینگ قطره محال اندیش ابیاتی ازشعرارامیخوانید
_درلینک رازکرشمه های رقص قلم جولیلی عزیز...رامیخوانید.
_درلینک دقیقه ی نود اخبارگوناگونی را میبینیدومیخوانید