خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

ازدفتری باجلدتیماج به رنگ عُنابی(۲)

ada 

ازدفتری باجلدتیماج به رنگ عُنابی(2)

کسانی که بخش اول ِ"ازدفتری باجلدتیماج به رنگ ِعُنابی وبه دنبال آن باغ آلبالو"راخوانده اندمیتوانندیک راست به سراغ باغ اناربروند.

امااگرسراسرکوچه ام راسرراست

وسراسرسرزمینم راهمچون کوچه یی بی انتهابسرایم

دیگرباورم نمیدارید

سربه بیابان میگذارید!

(پل الوآر)

(ترجمه‌ی احمدشاملوملک الشعرای شعرمدرن ایران)

سال ِگذشته درراه ِبرگشت ِبه خانه پیرمردی باکلاه ِشاپوقامتی بلندونحیف عینک زده درحال که عصائی بدست داشت،دست بالاکرد،من که باقصدِعبورازاتومبیلی،ناکام مجبوربه توقف شده بودم،پیرمردفرصت یافت تادرِعقب ِاتومبیل رابازکرده وسوارشود.آنچه درآینه میدیدم درمن احساسات ِعجیب وغریبی ازخشم وحُرمت ورحم وشفقت،ترس ودلهره ودل دونیمی وخلاصه مجموعاحالتی که تاآن زمان برایم تجربه نشده بودایجادمیکرد.نگاه نافذ،تیره،بی حرارت وبی تفاوتی داشت میشدازچهره اش دردهاومصائب اندرزگاه ها،خانه بدوشی طولانی ورشکستگان ومال باختگان وحتی آثارناشی اززندان ابدبااعمال شاقه وتبعیدراخواند.چهره ای درازورنگ پریده داشت سبیل های بلندسفیدش دراثرکشیدن سیگارزیادزردشده بوددرچینهای صورتش اثرشکنجه های ممتدودیرین پیدابودباآن شال گردن سیاه وبارانی طوسی به نظرمیرسیدازشهرِدوری آمده،راستش رابخواهیدمثل ِکسی بودکه چندین بارچنگال های مرگ به لبه‌ی ِبارانیش گیرکرده ولی موفق نشده بوداوراباخودببردیک ازگوربرگشته بود.درطی ِیکی دومیدانی که پشت سرگذاشتیم حتی یک کلمه حرف بین ماردوبدل نشدووقتی بادستی که هزارتومان درآن بودروی شانه‌ی راستم زد مثل ِاینکه یک لشگرمورچه درسراسربدنم زیرپوستم به راه افتادوعرق ِسردی هم به پیشانیم نشست.کنارکشیدم ودرحالی که اندکی برگشتم بادست ِراست دست وپولش راپس زدم تبسمی کردوپیاده شدبرای من توصیف آن تبسم،امکان پذیرنیست،همینطورکه دورمیشدم ازآئینه میدیدم که باقدم هائی که عجله ای برای رسیدن به مقصدندارنددرپیچ خیابان ازچشمم بُرید.به خانه رسیدم تافردای آن روزکه میخواستم ازخانه بیرون بیایم نه دربیداری ونه حتی درخواب یادوخاطره اش ازمن دورنشد.جهان،صبح ِیک روزخاکستری ودلگیرپائیزی راشروع کرده بودچشمهایم ازبدخوابی شب ِپیش می سوخت هوش وحواسم سرجایش نبودعبوس وعبث وافسرده گوئی درملکوت ملال بین زمین وآسمان آویزان بودم میخواستم بزنم بیرون،کجایش،مهم نبودبااتومبیل که ازخانه بیرون آمدم پس ازمدتی وضعی برای ترافیک بوجودآمده بودکه مجبوربودم دنده عقب بگیرم وقتی برگشتم روی صندلی ِعقب دفتری دیدم باجلدتیماج به رنگ ِعُنابی،شمااگربسته ای جواهربه من بسپاریداحتمال داردمطمئن باشیدکه تازمان برگرداندن بازش نکنم ولی اگرچیزی رابه من ببسپاریدکه به شکلی نوشته ای درآن باشدبه هیچ وجه نبایدباورکنیدکه من آنرابازنکنم ونخوانم،باهرنوشته ای ازخودبیخودمیشوم انگشتان داغ ِ وسوسه وهوس قلقلکم میدهنداین کارهمان میل ِسوزانی رادرمن بیدارمیکندکه حوارابه چیدن سیب واداشت برایم سوزاشتیاق بوسه های شیرین پرازرمزورازپنهانی دختران وپسران نوجوان رادارد.آنروزتاغروب هرجافرصت شدپشت فرمان وچراغ قرمز،سرمیزنهار،دراتومبیل،حتی درصفی که منتظربودم ازبانک پول بگیرم محتوای آن دفترِباجلدتیماج به رنگ عُنابی راخواندم.ازروزی که پیرمردرادیدم بیشترازیک سال میگذرددراین مدت روزی نبوده که ردگم کرده ی اورا دنبال نکرده باشم مثل ِیک قطره‌ی روغن داغ که روی زمین بیفتدوناپدیدشوددیگردستم به اونرسید،راستش ازراه نوشته هایش به اوعلاقمندشده ام خاصه اینکه نوشته هایش کاریک نویسنده ‌ی حرفه ای نیست که ازتکنیک های پیچیده‌ی نویسندگی بهره گرفته باشدنه!بی آلایشی وسادگی زبان نوشتاری اومرابه شدت تحت تاثیرقرارداده نوشته هاهمه بدون استثناپراکنده وبدون عنوان هستندواگرچه هریک به موضوعی اختصاص یافته اندولی میشود حدس زدکه سوزوگدازحاصل ازدلتنگی یک انسان شریف رنج دیده وگله منددرفرصت های متفاوتی که بدست می آمده سبب نوشتن آنهاشده.ازاین پس قصددارم بی هیچ دخل وتصرفی هرازگاهی درروزی خاکستری چون امروزبه یاداویکی ازآنهاراانتشاربدهم درانجام اینکارشایدازروی وسوسه ای برخاسته ازیک وسواس نمیخواهم ترتیبی رارعایت کنم میخواهم آنهارادرهم وبرهم چون پریشانی وآشفتگیهای روح رنج دیده وناآرام وگله مندوحزن انگیزاوآنگونه که من درک کرده ام بازتاب پیداکنند...

"من اناری،رامی کنم دانه،به دل میگویم:

خوب بوداین مردم،دانه های دلشان پیدابود

می پرددرچشمم،آب انار:اشک می ریزم

مادرم میخندد

رعناهم

..."

(سهراب سپهری)

باغ ِانار

 درخواب یادربیداری توفیری نمیکند،توهم بودی نمیدانستی کجائی.درست مثل ِحس تعلیقی که ازهویت ِکج وکوله وله شده‌ به مادست میدهدکه نمیدانیم:ایرانی هستیم یاهندی،رُمی،مغول یاعرب!به هرحال این رسم گورکنان وگوربانان جلاداین دیارست که برای جابجاکردنت ازین زندان به آن زندان،چشمانت راببندندوهی بچرخانندت دورخودت،مثل به اسارت بردن ِمادرمان ازبخارابه هند،ازنهاوندتابغدادوگاه به مَکری دوباره به همان زندان برگردانندت،گیرم که سلولت راعوض کرده باشندتاباخونی که شَتک زده تاسقف وخطوط ِدرهم وبرهم وخراش های موازی بردیوار،شمارگان روزهای نحس وپُربغض ِزندانیان قبلی راحِس کنی یابانوشته یاصورتکی باورکنی که تورابه محل جدیدی آورده اند،ولی مگراینجاوآنجافرق هم میکند؟مگربرای مادر،اسارت اندوهبارهزارساله‌ی بخاراتاهندونهاوندتابغدادتفاوتی هم میکرده؟نه،نه،اینهاحقیقت ندارند،حتمادارم خواب میبینم،حتی تب ِحاصل ازعفونت ِزخمهای دردناک پاهای شکنجه شده ام که باباندپیچی هایش شبیه پوتین شده اندنمیتواندیک واقعیت ِعریان ِباورکردنی باشدوگرنه مکافات ِآه ِبغض آلود ِباورش بندگردنبند ِشاکله‌ی همه‌ی کهکشانهارامی بُرید.بایدباحیاوحساس وآسیب پذیربودتاباکلمه هاناکامی راجبران کرد،حس وهوشی تیزبین وسرسخت وآشتی ناپذیروحمله وروازخودگذشته تامرزویرانگری وحس بویائی ویژه ای میخواهدکه بوی لوش راازلاشه زار ِبَزک شده بوئیدوحس کردودچارتهوع شد.ولی باورکن که باورم شده که:

"صدائی نیست،سکوت مطلقی حاکم درین وادیست،نه،دیگرهیچ رنگی نیست،اگرهم هست،به چشم من دگررنگ قشنگی نیست"

چشمهای تب زده ام،همه چیزرادرحال ذوب شدن وفروریختن می بینند،به سختی میتوانم کلمات راکه درهم وبرهم میشوندازپشت پرده‌ی پندارم روی دیواربخوانم:

"وطن...وطن...وطن...توسبزوجاودان...بمان که من...پرنده ای ...مهاجرم ...که ازفرازباغهای...باصفای تو...به دوردست های...مه گرفته...پرگشوده ام...وطن...وطن...وطن...توسبزوجاودان بمان..."

این بارمی خواهم:به سوزِجگرسوخته ام همه‌ی گلواژه های ترانه هائی را که شنیده ام درتاریکی اندوهبار ِوَهم،بازبانه های آتش ِسرکش ِدلم شعله ورکنم.این تنها راهیست که میتوان باعبورازآن،پرده ازچهره‌ی خونباروجدان ِزخمناک ِزمانه‌ی دون بَرداشت.چراکه شب همه شب همه تنگ وتاربودندوهستند،تابودوبودحجله‌ی آرزوهای بربادرفته درمحله های عشق ووصال سیاهپوش وچراغانی بود.چقدرمقاومت میخواهدتااین گردبادی راکه بی امان چون دردی دردل ِروح میپیچدتحمل کرد؟میدانی با قامتی خمیده،خسته ونفس نفس زنان که باورش درخواب یابیداری هم تفاوت نمیکندلاشه‌ی خودرابه آستانه‌ی باغ اناربه دوش خیال خویش برکشیده ام.برف سراسر،همه جاراپوشانده،بگذاربنشینم وتن بدهم به تنه‌ی این درخت،درختی که چون نهال بود،کودک بودیم،درختچه که شدنوجوان شدیم،به درختی که رسیدوبه بارنشست به "جوان قدی"رسیدیم.ببین رَدِ قطره های خونی که ازپهلویم برسپیدی برف چکیده مرابه یادروزهائی می اندازدکه سالها بعدازشبی که پدردیگرهرگزبه خانه نیامدباآنهمه زحمت،باغ ِاناربه گل نشست،رَج به رَج درختان،باشاخه های پوشیده ازشکوفه هائی که هریک اناری میشدکه ازدستان پینه بسته به دامن پیراهن بلندوسپید ِارغوان میرفت،تادهان حریص ِجعبه های گرسنه وخالی راپرکندتاخرج نان سفره ای شودکه دورش مینشستیم وازلذت ِسیری مست میشدیم.

"شگفت نیست دلم چون اناراگربکفید،که قطره قطره‌ی خونش به ارغوان ماند"

یادت هست تحلیل وقایع ماهانه راازشبنامه ای میخواندیم که ازتاخوردگی لبه‌ی کلاه توبیرون میکشیدیم که بایدبعدازخواندن،سوزانده میشد؟وتاآن سوزانده نمیشدآن چهارچشم پُرهراس ِسیاه ِزنانه آرام نمیگرفت؟رقص انگشتان ِارغوان رابه یادداری که میخزیدبین انبوه کتابهائی که مثل امروزهرکدامشان سَر ِپُرشوری رابه باد ِفنامیدادوکتاب ِشعرسهراب رابیرون میکشیدومیخواند؟:

"...امتحان کردم اناری را،انبساطش ازکناراین سبدسَررفت..."

درست مثل حوصله‌ی خودمان که سَرمیرفت که سَررفته بود.حالادرسوزِسرمای زمستانی ِاین باغ برف پوش صدای خنده هائی درگوشم می پیچدکه زیردرختان پربارِانارهای خندان سرمیدادیم.کاش میشدفراموش کرد،کاش می شدبه یادنیاورد!چگونه میتوان سنگینی حمل خفت بارِپرونده‌ی ِشکست ِسالیان درازراکه ازشانه های خسته وفروشکسته‌ی مادران وپدران به شانه‌ی دختران وپسران منتقل میشودتاب آورد؟

"ارغوان،این چه رازیست که هرباربهار،باعزای دل مامی آید،که زمین هرسال ازخون پرستوهارنگین است،وین چنین برجگرسوختگان،داغ برداغ می افزاید؟"

چندسال گذشته؟چرامن که بی دانستن وگرفتن اندازه‌ ازکفش وجوراب ولباس زیرِاورابه اندازه‌ی تنش میخریدم دیدنش برایم به رویائی دوربدل شده؟یادم هست درزمستانهای همین باغ دستهای سرمازده اش رااززیرلباسهایم زیربغلم میبردم وازپشت ِبخارِدهانمان به هم میخندیدیم.هنوزهم سرخی لبهاوگونه هایش مرابه یادفصل های پُرباری ِباغ ِانارمی اندازد.چندسال گذشته؟چقدراین یادهادورند؟

سردش که میشدبه آغوشم می آمد،سرش راروی سینه ام میگذاشتم ومیخواندم:

"...بگذارسربه سینه‌ی من تابگویمت،اندوه چیست،عشق کدامست،غم کجاست،بگذارتابگویمت،این مرغ خسته جان،عمریست درهوای توازآشیان جداست..."

اندوهبارست حس غباریاسی که لایه لایه می نشیند برچشمانی که منتظرندوفرومیخوردومی پوشاندبرق ِنگاه ِامیدی راکه درناتمامی وپژمردگی زندگی درعمق تاریکی یخ میبندد.انگارتبم فروکش کرده،سرما،سرما،داردتامغزاستخوانهایم نفوذمیکند،میلرزم،دندانهایم روی هم بندنمیشوند،غروب است،برف دوباره پاگرفته:

"...نه این برف رادیگرسَر ِبازایستادن نیست..."

تابه یادمی آورم:همه اش خواب یک اسب جوان زین کرده رادیده ام،ایستاده درمیانه‌ی دشتی بیکران باقوس ِخوش تراش وپُرغرور ِگردن ویال پریشانش به دست باد...وشیهه،شیهه،شیهه...  

ada

*بازهم ازتمام عزیزانی که احوال مرا پرسیده اند تشکر میکنم

*درلینک خورشید:حراج آقازاده های نوپالان وعدم نیازبه کدورامیبینید

*درلینک ماهتاب برای ستاره رامیبینید

*درلینک گل ارغوان آفتابه‌ی سه رامیخوانید

*درلینک رازکرشمه های رقص قلم "زبان"رامیخوانید

*درلینک کدو"جواب به کامنت آنکه آنچیزرادید ولی کدورا ندید"رامیخوانید

*درلینک "ازاوراق زرنگارکتابها"نمازشکرمعتصم خلیفه‌ی مسلمانان بعدازازاله‌ی بکارت سه دخترباکره"

را میخوانید

درلینک پشوتن"ارغوان"رامیخوانید

درلینک مینیمالنویسی"حدنفرت"رامیخوانید

درلینک فیروزه" آنالیز کامنت یک تاشخص (5)وپایان کارمحمودک مرحول رامیخوانید

درلینک دقیقه‌ی نود"چه خبررامیخوانید

درلینک "حرفهائی ازپدران"خطرختنه‌ی دختران رابخوانید

خبراول:به زودی تصنیف شیرین"میناقردارَه میناسرفردارَمینا"رادرلینک گل ارغوان خواهی خواند