خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

جان برقلاب دو هفت

 

 جان برقلاب دوهفت

اگراین پست بهره‌ی ناچیزی اززیبائی برده باشدآنرابی شائبه به برادرعزیزوارجمندم حسین تقدیم میکنم

پاره‌ی نخست وسوسه

آنگاه که دانه ای نمی میرددیگرجوانه ای درکارنخواهدبودتازندگی ازسرگیردحال که چنین است بایدپذیرفت که زندگی پیوسته هروجهش ازنهایت اندوه ونومیدی آغازمیشودکه شایدبازتاب ِآن اندوه،رقص خورشیدی ِاشک مستان باشد.

سرشک میکندامشب به چشم مستان رقص

که داده است  ندانم  به یادمستان رقص؟

پس جامی گران ازآن می برگیرکه چون مست شوی،عشق به سراغت می آیدوچون عاشق شوی مستیت پایدارمیشودوترس ازتومیگریزد.چگونه میتوان صاحب قلبی نبودکه پیوسته درآن مقدس ترین آتش جهان شعله ورباشد؟مگرجزاین میتوان سرمای گورِزندگی رابه گرمای گهواره‌ی کودکی تبدیل کرد؟

به دل غمبارمباش که سرانجام درجدالی که درروح ِتابناک ِجوانت برپاست جنسیت خاکی توبرتقدس آسمانی غلبه میکندوبه هنگامه‌ی‌ این پیروزی ِفخیم،وسوسه‌ی چیدن،انگشتان ِآتش گرفته‌ی پنجه اشتیاق تورابه سمت شاخه ای خواهدبردکه سیب سرخی ازآن آویزان است؛حتی اگراین شاخه به درختی ازباغ خداتعلق داشته باشد!

پاره‌ی دُیُم اشتیاق سوزان ِعشق

این راتنهابرای خودت مینویسم که بخوانی ودرجواب یابی جوابی چون دستمال سفیدمعصومیت هایت به بادبدهی،ناگفته پیداست که تومیتوانی بااوآن کنی که دوست داری.

تنهایک سامورائی میتوانددرسه نفس تصمیم بگیردوباشایستگی چون گذرسایه‌ی ابری که درهیچ خاطره ای مرورنمیشودازمرزهای مرگ وسکونتگاه ممنوعیتها برای رهائی روح خویش بگذردوحاضرباشدبهای سنگین احتمالی آنراباجانش بپردازد.اوتنها زمانی دست به چنین امرخطیری میزندکه اگرنداندچه کسی مُهراندوه برتارک غروب زندگیش نهادحس کنددستانی قادرندتاج امیدبرپیشانی صبح هستیش بگذارند.

او نیک میداندکه اگرزندگی تاوان ِگناه ناکرده نبودسهم آهوتیرصیادووبخش شاعرزبان بریده نبود.

توخوددریافته ای،که اگرکسی عاشق نباشدچون سرشاخه های جوان سپیدارسرمست ازشراب ِبادبادستان لرزان لرزیده اززلزله‌ی عشق به خانه‌ی همسایه سرک نمیکشد.بگذارسه نفسی را که حق منست بکشم،پریشانی مرابه نظم پریشان ِغریبم ببخش چون کسی که برسنگ فرش دندانهایش سایه‌ی سخنی نماسیده باشدپیش ازمرگش مرده است واگرعشقی که دردل می افتدکلمه‌ی مقدسی درکتاب آسمانی باشدبرای رسیدن به این کلام مقدس میتوان آن سینه را شکافت.ومن برآن سرم که اینک واینجا سینه ام را برایت بشکافم کسی که دردل جادارد نیازمند عبورازدروپنجره نیست.این سرافرازترین سپیداردنیا بابی شائبه ترین وماندگارترین عشق دنیادل درگروالهه ی خانه ی همسایه دارد.

پاره‌ی سیُم خواب مرگ

هنوزکه هنوزاست ازپی دهسالی که بااندوه سپری شدخوابی را که دیده بوده ام چون ستاره‌ی پرفروغ سحری درذهنم میدرخشدوهرشعاع آن چونیزه ای تااعماق سینه ام فرومیرود وقلبم رامیشکافدومن ازدردبه خودمی پیچم.

خواب دیدم که درکناردریاچه‌ی لاجوردی فام راه میروم،عجله داشتم،نی هاوشاخه های بیدکرانه‌ی دریاچه راکنارمیزدم وباشتاب پیش میرفتم.

امابتدریج که پیش میرفتم ناگهان نی هاوبیدها تبدیل به زن ومردوهزاران موجود انسانی شدندکه هریک دشنه ای دردست داشته به دنبالم به راه افتادند.بادسرداواخرپائیززوزه کشان برخاست بادی که خبراززمستان سردوسیاهی میداد،دشنه داران شب نهاد همه باهم به فریادآمدندکه:

"اورابکشید!اورابکشید"

خواستم فرارکنم،امادستی شانه ام راچسبیدونگاهم داشت،صدائی به گوش رسیدکه میپرسید:

"توایمان داری؟"

جواب دادم:

"آری پروردگارا،ایمان دارم"

آنگاه بادرادیدم که فرونشست ومردان وزنان باردیگرتبدیل به نی وشاخه های بیدشدند،نمیدانم غروب بودیادم دمای صبح،درفضای مه آلودسربی رنگ غم آلودی هم جهت باکوچ دسته‌ی بزرگی ازکلاغان سیاه که به سمت افقهای طلارنگ شفق میکوچیدندپیش میرفتم،چشمهایم میسوخت

پاهایم میلرزید ودهانم خشک شده بود.اندکی ایستادم وچشمانم رابستم،چقدرگذشت،نمیدانم،چشم که گشودم درخت چناربزرگی مقابلم قدبرافراشت که هزاران پرستوروی شاخه های آن نشسته بودند،دوشاخه

ازچنارچون دستهای لاغروعریانی سازغریبی رامینواختندوپرستوها همه باهم آوازسحرآمیزی رامیخواندند.خوب که دقت کردم

جسددشنه آجین شده ام رادیدم که به شاخه ای ازآن چنارآویخته بودوهم نواوباسازوآوازپرستوهادرهواتاب میخورد.

بادازدورآوازهای حزین درهم وبرهمی رادردستگاههای شوروودشتی وماهورباخودمی آوردکه هریک چیزی میخواندند:

رفیق رفته بازآیدکه نلید.........

توکه نوشم نئی نیشم چرائی......

شلاق برجنازه‌ی اموات کوفتن...

نسیمی ازحجازآیدکه ناید......

توکه یارم نئی پیشم چرائی...

سرآمدروزگاراین فقیری....

توکه مرهم نئی زخم دلم را...

دگردانای رازآید که ناید....

درروزگارشیوه‌ی آزادگان نبود...

آرامش روزهائی راحس کردم که مادرم گهواره ام راتاب میدادوبه زمزمه‌ی روح بخش لالائیش به خواب میرفتم.ازپیکرآویخته ازچنارم قطره های خون چون دانه های یاقوتی رنگ اناربربرگهای خزان زده‌ی زیرچنارفرومیریخت وجاری میشدومن به وضوح میدیدم که درمقابل خوددارد دریائی را خونین میکند.

متاسفانه فعلادرشرایطی نیستم که مثل همیشه ازخواندن نظرات شمالذت ببرم وجوابکی درحدتوان بنویسم