خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

گل حسرت

 

گل ِحسرت

راه ِناپیموده

راه ِناپیموده،اثرتابناک ِ"لی رابرت فراست"چکامه سرای پرآوازه‌ی آمریکائیست که گفته بود:"شعربایدباخیال شروع وبه حکمت ختم شود"

درجنگلی زردفام،دوراه ازهم جداشدند

وافسوس که نمیتوانستم هردورابپویم،

چراکه فقط یک رهگذربودم

ایستادم...

وتاآنجا که میتوانستم به یکی خیره شدم،

تاجائی که درمیان بوته هاگم شد

پس بیطرفانه آن دیگری رابرگزیدم.

شایدبه خاطراینکه پوشیده ازعَلف بود

ومیخواست پنهان بماند

اگرچه هردویکسان لگدکوب شده بودند.

وهردودرآن صبحگاه،همسان به نظرمیرسیدند،

پوشیده ازبرگ،بی ردپائی برآنها

آه...من راه نخستین رابرای روزدیگرگذاشتم

باآنکه میدانستم که هرراهی به راه ِدیگرمیرسد

شک داشتم که دیگربتوانم به آن بازگردم

سالهای سال بعد،روزی

باحسرت به خودخواهم گفت

درجنگلی دوراه ازهم جدامی شدندومن

آری من!راهی را درپیش گرفتم که رهگذرکمتری داشت

وتمامی تفاوت درهمین بود

گل ِحسرت

کلمه‌ی"حسرت"ازچه زمانی به زندگی من راه یافت؟نمیدانم ولی این رامیدانم که ازدیربازبارشته ای نامرئی به عمق جانم گره خورده بود.قطعاّبار ِمعنائی آن از"افسوس خوردن"که درمدرسه بمایادمیدادندفراترمیرفت."افسوس خوردن"عادی ترین حالت پذیرفته شده‌ی زندگی بودبطوریکه گسترشش درپهنه‌ی زندگی وجودی ما جائی برای تعجب نمیگذاشت.ازآموزه های عرفانی،تنهاواکنش جدی وتراوش سنگ ستم وتیپای جورخورده‌ی ایرانی آموخته بودیم:که نبایدغم خوشبختی دیگران راخوردوتازه مگردیگران خوشبخت بودند؟ومگرمیتوان درتاوانگاه ِبی رحم هستی برنده‌ی نهائی تصورکرد؟آنچه راهم ازگذشته داشتیم آنچنان چنگی به دل نمیزدکه به خاطرِازدست داشتنش زانوی غم بغل کنیم،هرکس اگرازوجدانی برخوردارباشدودرپشت ِپلک های بسته،کابوسهای دهشناک ِهجوم اقوام وحشی یا سرودست وچشم بریدن وبرکندن حکام جوررا بیاد بیاورد.بایدازقصاوت قلب برخوردارباشدکه روبه گذشته کندکه اگرابن سینا وونگوگی هزاران نسلی را که می آیندومیروندشرف وحیثیت میبخشندآغا محمد خان وشاه اسماعیل واستالین وهیتلری کافیند تابشریت راتاپایان عالم شرمنده کنند.خلاصه همه اش دندان کشیدن به جگرخسته بود،بی هیچ شکایتی.نه ،موضوع این حرفها نبود،تنها آنچه احساس می شد،دردجانکاهی بود که عمق جانمان رامی گزیدوشگفتاکه ازبازگفتش به زبان وقلم همیشه درهراس بودیم.حافظه‌ی ما مملوازخبرهائیست که ازدهانی به گوشی نجوامیشودکه به درروزگاران سیاه وننگ وبدنامی پیوسته خردورزی را صبحگاهی خاکستری زیربوته‌ی پیرِپرگل ِسرخ ِنسترنی رگ میزدند.ازین رو شایدپیوندناگسستنی ماو"حسرت"ازراه تجربه های ژنی ازجرثومه‌ی نسلهای گذشته به مارسیده باشد.شایداین کلمه مثل هزاران کلمه‌ی دیگر با معنی دیگری بجزآنچه درزندگی معمولی متداول است به زندگی ماراه یافته حس شده،به زندگی درآمده،قوام یافته ودرته وجودمان رسوب کرده است،شاید حرف وحدیثش راباید مثل هزاران حرف وحدیث دیگر،یادوخاطره که محلی برای ثبت آنها نیست باید باخودبه گورببریم.شایدچنین پاره های ناشناخته‌ی هستی آدمی دریک تهی بی انتها درژرفای عدم،چون غباری برهم بنشینندشاید روزی بشربتواند آنهارابیابدوبازسازی کندتاشاید بدین وسیله بتواند به ناشناخته های وجودآدمی پی برده،بستررنجی رابیابدکه بشرازآن گذشته است.هرچه هست بایدبین این کلمه وکنه ونهفت پیوندآن باهستی ِمارازی باشد."حسرت"همیشه بارِسنگین وباشکوه یک غم ازلی را به دوش من گذاشته که به تنهائی توانسته ام باپیکری خسته ودرهم کوبیده وپاهائی طاول زده ومجروح سنگینی آن رادرخارزارزندگی تاب آرم.میگویند:"در دنیاهیچ چیزازروح یک جوان شانزده ساله شاعرانه ترولطیف ترنیست؛بامدادزندگی چون صبح بهاراست،هنوزگردش طبیعت نتوانسته صفاوآرامش آسمانی آن رابرهم بزندواززیبائی دلفریبش بکاهد.من شانزده ساله بودم به ما گیاه شناسی درست میدادندآنجادرراسته ی گیاهان تک لپه ای برای اولین بارنام"گل حسرت"راشنیدم،شادی ونشاط ووجد وسرورکنجکاوی آن روزرا هنوز از پس سالهاازیاد نبرده ام.بعدازسالها جستجو ردپائی ازگمشده‌ی خودرا یافته بودم،تازه حسرت هم نه!"گل ِحسرت"که به رمزورازونجواازآنچه مرادرگیرخودکرده بودخبری میدادکه مرآنچنان به هیجان آورده بودکه گوئی دسته‌ی بزرگی ازپرندگان مهاجردرآسمان دلم به پروازدرآمده بودند. چیزی که بوددرلای ولوی عکسهائی که ازگیاهان هم تیره‌ی آن درکتابمان موجودبودجای"گل حسرت"خالی بودوقتی ازآموزگارمان پرسیدم:"چرابه آن" گل حسرت میگویند؟"اگرچه گفت"نمیدانم"وازمعدودکسانی بودکه معنی وارزش وکاربردمفید کلمه‌ی" نمیدانم"رامیدانست ولی ازمکث ونگاهش که ازپنجره گذشت ودرژرفای ناپیدای افق های دور ِروبه پنجره‌ی کلاسمان  نشست ومحووناپدیدشد.نگاهش که به صورتم برگشت غم،غمی باشکوه وفریبنده وپرسشگرچهره‌ی استخوانیش راباآن عینک ته استکانی به قدری جذاب کرده بودکه دل نداشتم چشم ازچهره‌ی مهربانش بردارم ولی حس کردم که ضخمه ای محکم به تارهای موثری از سازوجودش زده ام.سالها بعدگیاهشناسی درطب گیاهی ازدرسهای تخصصی مابودکه برنامه هایش بسیارجدی دنبال میشد درجزوه‌ی استادپیشاپیش نام"گل حسرت"رایافته نشانه گذاری کرده بودم وتشنه‌ی روزی که درسمان به آنجا برسد ورسید.فصل فصل برگریزان بوددلم گرفته بودبادهای سردزمستانی، پائیزرامیراندندچون لشگریغماگران برگهای رزین تب ِعشق داردرختان را به غارت میبردند،نوربیجان خورشیداواخرفصلِ ِ تسلیم زمستان شده ی پائیزی خبراززمستان سرد وسیاهی میداد که درخم راه کمین کرده بود.وقتی به استادگفتم چرابه آن "گل حسرت میگویند"اگرچه بی جواب ازآن گذشت ولی من توانستم درآن فاصله‌کوتاه سنگینی ِسکوتی رااحساس کنم که چون شبی قیرگون هستی آدمی رادرنیمه راه زندگی باهزاران سوال دربرمیگیردوراهی جزانتخاب برایت باقی نمیگذارد.به هرحال اوجواب مراندادولی به اصرارِمن،روزی از کلکسیون ِخصوصی گیاهانی که خودتهیه کرده بود،گل خشک شده ی صورتی زنگی را به من نشان داد وگفت "هی پسر!به این میگویند"گل حسرت"درسال دوباررویش دارد،اوایل بهار واواخرپائیز!برو ودیگر حسرت"گل حسرت"رانخور.اونمیدانست که اگر حسرت زده بودم حسرت زده ترشدم.سالها گذشت،درولایتی کارمیکردم که زنان اولین گیاهان خودروی خوراکی را میچینند وبرای فروش به بازارمی آورند.روزی روی سفره‌ی پهنِ وپرازگیاهان سبزپیرزنی دسته ای "گل حسرت"دیدم مقابلش به زانونشستم چون مومنی به راه خطارفته وعذرخواه،با دستهای به نیازگشوده دربرابرقدیسه ای،گفتم:"مادر،این چه گلیست؟ 

"گفت:"گل حسرت" 

گفتم:"چرا به آن گل حسرت میگویند؟" 

گفت:"هی رولَه!گل حسرت عاشق ِگل سرخ بی،هی مِگشت تا گل سُرخِنَه پیا کُنَه اول بهار وختی میاگل سرخ هموا َزِمی دِرنیامَه!ا َغُصَه مِمیره!آخرپائیزهنی ا َعشق ِگل ِسرخ ز ِنَه ماولی دیه گل سرخ رفته!

هنی آ َغصه مِمیره!سی ای وش مِوَن "گل حسرت"

حالا هربهاروقتی گل سرخ"شقایق"به گل ننشسته وپالئیزها وقتی دیگر خبری از شقایق نیست سربه بیابان میگذارم،"گل حسرتی "میابم وساعتها کنارش مینشینم