خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

افسانه‌ی سیزیف

 

افسانهی سیزیف

It is as natural to die as to be born; and to a little infant, perhaps, the one is as painful as the other.

Francis Bacon

تولدومرگ  اموری طبیعیندولی برای یک جنین کوچک شایددرتولدومرگ رنجی برابر وجودداشته باشد

درافسانه های یونان،آزادی درانحصارِخدایانست وآدمیان تشنه‌ی آزادی

راراهی جزاین باقی نمی ماندکه برای کسب ِآن باخدایان درآویزندوشگفتا

که تاوان ِدرآویختگان رادرتاوانگاه زمین،عقوبتی سخت جانفرسای مقرر

کرده اند

سیزیف،دلاورترین پهلوان ِخِردوَرزوسروروسالارِمردم ِسرزمین ِکورینت

است.هم اوازپس ِبوالهوسیهای خدای خدایان جهت آبیاری ِمزارع ِخویش

ازآسمان روی برگرفته وچشم ِتمنابه کرم وکرامت" خدای رود"بسته است.او

میداندکه خدای خدایان"اژینا"دخترک ِزیبای" خدای رود"راربوده است. هنگامیکه"خدای رود"علیرغم ِاندوه ِجانکاه ِفقدان ِدخترش به آبیاری ِزمین های سیزیف میپردازد،پهلوان به تلافی،پرده ازرازِخدایان برمیدارد."خدای رود"باخشم وخروش رودهای همه‌ی ِعالم رابه طغیان وامیدارد.چون خبربه خدایان میرسدبیدرنگ،خدای مرگ راجهت ازمیان بردن سیزیف نزدوی می فرستد.پهلوان به نیروی بدن ودانائی خویش مرگ رافروکوفته به زنجیرمی کشدوبه همسرخویش میگویداگرزین پس به هردلیلی من مُردم جنازه مراعریان درمیدان ِشهررها کن!چیزی نمیگذردکه خدایان به کمک خدای جنگ ایزد ِمرگ را ازاسارت نجات داده ،سیزیف رادرجهان سایه هابه"هادس"میسپارد.پهلوان ِکورینت به عذراینکه زنش جنازه‌ی ِوی راعریان درمیدان رها کرده ولایق ِمجازات است"هادس"رامیفریبدوخدای سایه هابه شرط اینکه وی به محض ِمجازات ِهمسرش به جهان سایه هامراجعت کندبه سیزیف اجازه میدهد که به زمین برگردد.دلاورِکورینت چون پابه زمین میگذارد،تبسم ِزمین وکوه ودشت وجنگل ،شکوه ِابر،باران وبرف ورنگین کمان، قهقهه ی رودودریاوگرمای مهرآمیزوروحنوازو فرحبخش آفتاب وزلال خوشگوارآب ِچشمه،انحنای پرکرشمه‌ی افق،فراخی آسمان،شب،ماه وستارگان،جنبش ونفس ِخوش بوی نسیم،افسارگسیختگی بادِسرکش،خوراکی هاوبستر ِنرم وآغوش ِگرم همسرش چیزهائی نیستندکه اوتوان آنراداشته باشد که دست ودل ازآنهابشویدوبه جهان سایه هابرگردد.این باراماخدای مرگ براومیتازدوبه ضرب ِعصای جوروتیپای جبراورابه دنیای مردگان میبردوزین پس مجازات اواین است که پیوسته سنگ ِبزرگ ِسنگینی راازشیب تندکوهی تاقله‌ی آن بغلتاندوآنجابه حکم سرنوشتی محتوم سنگ از

دستش رها شودواوباردیگرمجبورباشدآن رابه جانب بالابغلتاندوبرای همیشه

این کارراتکرارکند.این کاربیهوده ونومیدکننده ویکنواخت ومکرررامیتوان تلخ ترین ودهشتناک ترین شکنجه هاتلقی کرد.آن چه را سیزیف به گناه عشق راستگوئی،تمردازحکم ِخدایان ِبوالهوس،فاش تبه کاری خدایان ودلبستگی به شیرینی های زندگی مجبوراست تحمل کنددرست نه تنها سرنوشت محتوم و

خلاصه‌ی زندگی ِانسان است بلکه طرح آن سوال همیشگی آدمی است که:

"آیازندگی ارزش زیستن دارد؟"ازآنجاکه زندگی بازیهای بیهوده درباره‌ی تیره روزیهای بزرگ ِاست وما میخواهیم بدانیم:چه جنایتی مرتکب شده ایم؟چرامحکومیم؟وبه فرمان چه کسی محکومیم؟بدون تردیدجواب این سوال زیرروشنائی مرگبارسرنوشت ازدل این باورسربرمی آوردکه این افسانه‌ی غم انگیزازآنجاکه گویای ِهرآن چیزی است که به بشرِآگاه میگذرد شکوهمنداست. 

 

به باورمن مهدی اخوان ثلث شعرزیبای کتیبه رادقیقا تحت تاثیرافسانه سیزیف سروده.البته این اولین بارنیست که دوهنرمندبه مضمونی واحدپرداخته اندبارهادیده شده که دانسته یانادانسته باخبریابی خبرازهم بازبان وشکل متفاوتی به مضمون واحدی پرداخته اند.بطوریکه مثلابارهادیده شده که ازنمایشنامه‌ی تابناک هملت شکسپیرفیلم های متفاوتی ساخته شده.البته امروزه نقدنوتوانسته چرائی این موضوع راروشن کندبدیهی است که همه‌ی کارهائی که بامضمون واحدی ساخته میشوندارزش یکسانی ندارند.بطوریکه تنها منتقدین قادرندازرش یکی رابردیگری ارزیابی کنند.باری اخوان درشعرکتیبه عده ای زن ومردوجوان وپیرراکه بازنجیربه هم بسته شده انددرفضائی اسارتباروخفقان زده ترسیم میکندکه کنار تخته سنگ بزرگی هستندکه چیزی براو نوشته شده باسختی به اونزدیک میشوند ومیبینند که رویش نوشته

کسی رازمراداند

که ازاین سوبه آنسویم بگرداند

وزنجیریان برای اینکه باگردندن آن تخته سنگ سنگین به راز پی خواهندبردبه سختی میکوشندوبامرارت سنگ رابرمیگردانندوباکمال تعجب میبینند که آنطرف تخته سنگ هم بازنوشته شده

کسی رازمراداند

که ازاین سو به آن سویم بگرداند

بازانسان درکتیبه محکوم به همان تکراری است که سیزیف دربالاوپائین آوردن سنگ بدان محکوم است

 کتیبه

(مهدی اخوان ثالث)

فتاده تخته سنگ آنسوی تر،انگارکوهی بود

ومااین سونشسته،خسته انبوهی

زن ومردوجوان وپیر

همه بایکدگرپیوسته،لیک ازپای

وبازنجیر

اگردل میکشیدت سوی دلخواهی

به سویش میتوانستی خزیدن،لیک تاآنجاکه رخصت بود

تازنجیر

ندانستم

ندائی بوددررویای خوف وخستگیهامان

ویاآوائی ازجائی،کجا؟هرگزنپرسیدیم

چنین میگفت:

فتاده تخته سنگ آنسوی،وزپیشینیان پیری

براورازی نوشته است،هرکس طاق هرکس جفت

چنین میگفت چندین بار

صدا،وآنگاه چون موجی که بگریزدزخوددرخامشی می خفت

وماچیزی نمیگفتیم

پس ازآن نیزتنهاگرنگه مان بوداگرگاهی

گروهی شک وپرسش ایستاده بود

ودیگرسیل وخستگی بودوفراموشی

وحتی درنگه مان نیزخاموشی

وتخته سنگ آن سواوفتاده بود

شبی که لعنت ازمهتاب می بارید

.پاهامان ورم می کردومی خارید

یکی ازماکه زنجیرش کمی سنگین ترازمابود،لعنت کردگوشش را

ونالان گفت:بایدرفت

وماباخستگی گفتیم:لعنت بیش باداگوشمان راچشممان رانیز

بایدرفت

ورفتیم وخزان رفتیم تاجائی که تخته سنگ آنجابود

یکی ازماکه زنجیرش رهاتربود،بالارفت،آنگه خواند:

کسی رازمراداند

که ازاین روبه آن رویم بگرداند

ومابالذتی این رازغبارآلودرامثل دعائی زیرلب تکرارمیکردیم

وشب شط جلیلی بودپرمهتاب

هلا،یک...دو...سه...دیگربار

هلا،یک...دو...سه...دیگربار

عرق ریزان،عزا،دشنام،گاهی گریه هم کردیم

هلا،یک،دو،سه،زینسان بارهابسیار

چه سنگین بود،اماسخت شیرین بودپیروزی

وماباآشناترلذتی،هم خسته هم خوشحال

زشوق وشورمالامال

یکی ازماکه زنجیرش سبک تربود

به جهدمادرودی گفت وبالا رفت

خط پوشیده راازخاک وگل بسترد وبا خودخواند

ومابی تاب

لبش رابازبان ترکردمانیزآتچنان کردیم

وساکت ماند

نگاهی کردسوی ماوساکت ماند

دوباره خواند،خیره ماند،پنداری زبانش مرد

نگاهش راربوده بودناپیدای دوری،ماخروشیدیم:

بخوان!اوهمچنان خاموش

برای مابخوان!خیره به ماساکت نگامیکرد

پس ازلختی

دراثنائی که زنجیرش صدامیکرد

فرودآمد،گرفتیمش که پنداری که می افتاد

نشاندیمش

بدست ماودست خویش لعنت کرد

چه خواندی هان؟

مکیدآب دهانش راوگفت آرام

نوشته بود:

همان

کسی رازمراداند

که ازاین روبه آن رویم بگرداند

 نشستیم

وبه مهتاب وشب ِروشن نگه کردیم

وشب شط غریبی بود