/a>>/>
انزوا،قرارگاه ِنُضج وتجلیگاه ِتحقق رویا
"...درین لحظه افکارم منجمدشده بود،یک زندگی منحصربه فردِعجیب درمن تولیدشد،چون زندگیم مربوط به همهی هستی هائی میشدکه دورمن بودند،به همهی سایه هائی که دراطرافم میلرزیدند ووابستگی ِعمیق وجدائی ناپذیربادنیا وحرکت موجودات وطبیعت داشتم وبوسیلهی رشته های نامرئی جریان اضطرابی بین من وهمهی عناصرطبیعت برقرارشده بود،هیچگونه فکروخیالی به نظرم غیرطبیعی نمی آمد،من قادربودم به آسانی به رموز نقاشی های قدیمی،به اسرارکتابهای مشکل فلسفی،به حماقت ِازلی اشکال وانواع پی ببرم.زیرادراین لحظه من درگردش زمین وافلاک،درنشونمای رُستنیهاوجنبش ِجانوران شرکت داشتم،گذشته وآینده،دورونزدیک بازندگی احساساتی من شریک وتوام شده بود.
دراینجورمواقع هرکس به یک عادت ِقوی زندگی خود،به یک وسواس خودپناهنده میشود:عرق خورمیرودمست میکند،نویسنده مینویسد،حجارسنگتراشی میکند وهرکدام دق ِدل وعقدهی خودشانرا بوسیلهی فراردرمحرک قوی زندگی خود خالی میکنندودراین مواقع است که یکنفرهنرمندحقیقی میتواندازخودش شاهکاری بوجودبیاورد،
ولی من که بی ذوق وبیچاره بودم،
یک نقاش ِروی قلمدان چه میتوانستم بکنم؟..."
"بوف کوراثرتابناک صادق هدایت"
وقتی تنهابااندکی توجه به هستی پرازشروشورآدمی بنگری،رسیدن به این نتیجه نیازی به نبوغ نداردکه به هرحال هیچ یک ازمسائل ِبغرنج بشری که منشافلسفی دارد،راه ِحل ِساده ویانهائی نداردواگراین مسائل شکلی جدی یافته وبه حددرناک دوران کهنگی خودرسیده باشند جوابشان معمولا روشن وسرراست نخواهدبود.درین مواردارائهی راه حل های سادهی شورانگیزکاررجاله های ابله وهتاک وعوامفریب است که تنها میتواندجماعت هرزرفتهی جهال راراضی کنند.عوامفریبان با شعارعدالت دست به بسیج طبقات پست میزنند.
وچون عدالت برایشان برابرکردن نابرابری هاست بعدازمدتی چون چیزی ندارندبه مردم ره گم کرده وگال خورده بدهندفقرونکبت ومسکنت را بین آنها به تساوی تقسیم میکنند.
بنابراین جنبه های کژتاب وگره خوردهی شخصیت آدمی تنها وقتی باشهامت وجسارت همراه شودباتکیه برصداقت وعدم ترس باشوراخلاقی وسرراستی وسادگی قادراست درعرصهی حقوق ِفردی درروشنائی شعوربه بیان خودکمرببندد.بااین مقدمه میخواهم علت غیبت چندروزهی خودرابیشتربرای خودم وکمتربرای دوستان کنجکاوم بنویسم که میدانم جای خالی پستی که پنجشنبهی گذشته قراربود بنویسم همیشه درقلبم خالی خواهدماندوچون باوردارم که درهررودخانه بیش ازیکبارنمیتوان شناکرداین تهی ماندگی غیزقابل جبران دردی رابه دردهای بی درمان بیقراریهایم خواهدافزود.
دیگران رانمیدانم ولی شادمانی ویاشرمندگی حاصل ازسیاپیسه های شبهای تنهائیم که درخیزران وبقیهی برگهای آن انتشارمیابند بستگی به شدت وضعف انگیزه ای دارد که مراواداربه نوشتن آنهامیکند.فرق نمیکندباچه انگیزه ای به رقص آمده باشم ویا به علت خاری که به دلم خلیده یاداغی که برجگرم مانده ومرادل اندروای کرده باشدقلم به دست بگیرم.باوردارم که بهترین قاضی درموردهرنوشته ای خودنویسنده است مشروط براینکه قضاوت کودکانه وبی شائبه اش راه به دروغگوئی بسته باشد.زیرابارهاوبارها قبل ازاینکه کسی به نوشته ام ایرادبگیردخودشرمساربی مایگی منجربه انتشارش بوده ام وهیچگاه نتوانسته ام ذوق وشوق ووجدونشاط ورقص حاصل از بعضی ازنوشته هایم را پنهان کنم.
ولی مدتی بودهوائی شده بودم،دلم بهانه میگرفت گردبادی دردرونم میگردیدومیچرخیدوولوله میکرد.قایقی باسرنشینی هراس زده روی امواج سهمگین روحم رقص مرگ میکرد،نه غرق میشدونه امیدی به نجاتش میرفت به هرحال تنگ حوصله ولجوج ترازهمیشه شده بودم،بغضی راه گلویم رابسته بود،دنبال بهانه ای میگشتم به هرحال آنچه بخواهدبشودشدوبهانه بدست آمد.درحقیقت ومجازدرخواب وبیداری درمدت کوتاهی ازدریچهی رویائی قدم به آستانهی بهشتی گذاشتم وازبوی خوش آن بهشت خدائی ومی ومنگ خسروانیش مست شدم ودرمستی حاصل ازین خوشبختی خودرافراموش کرده بودم که باسیلی دیوی خودرا درآستانهی جهنم دیگری یافتم ودوباره دل اندروای شدم ازدشت مصفای شادی به گرداب هراس پرتاب شدم
گفتم که سربه دامن آسودگی نهم
آسوده کی گذاشت دل دربدرمرا
دیو جهل وجوروفسادوتحمیلات اجتماعی جامعهی شترگاوپلنگ بود؟دیوحسادت وترس ونگرانی نبودکه رشتهی شادیهای مراازدشت بی منت رویاهایم بُرید؟هرچه بودشادی حاصل ازین وقایع درد ِحاصل ازشکنجهی روحی وبربادرفتگی دل خوشی درمن آنچنان انگیزه ای شدکه بگریزم وودرگریزم ودرشبهای غمبارزندگی زیرمهتابی که به جنگل خیال می تابددربسترحجلهی امپراطوری تنهائی،عروس قلم راعریان کنم
ولی من که بی ذوق وبیچاره بودم،
یک نقاش ِروی قلمدان چه میتوانستم بکنم؟..."
حاصل هرچه باشدازآنجاکه میتواندمنعکس کنندهی بخشی ازپیدائیها وناپیدائیهاوسایه روشنهای ذهن وروحم باشدتامدتی برایم باقی خواهدماندبه همین منظوردوقطعه ازآنربه خواهرعزیزم نیکو،بانوی بارانهاتقدیم میکنم
قطعهی اول بخش میانی داستان کوتاه ِکابوس:
"...آنگاه خودرازیردرخت چناری کنارنیلوفردیدم که تازگیها دولک لک بالای آن آشیانه ساخته بودند،درآن لحظات آفتاب فرحبخشی به زندگیم می تابید که ازسبوی منورش جام جام روشنائی می نوشیدم،آفتابی که نورش نسیم رادربرگهای چنارنقش میزد،گرههای کوررازخطوط وسایه روشن اجسام ومیوه ها وانحنای خوش موجی را که برسطح آب حوض میلغزید میگشود،نوری که چون ساقهی تُردوپیچان گل نیلوفری ازتنهی زمخت وتنومند چناربالامیرفت،نوری که چینهای اندوه دل دردمندان رامیگشود،نوری که سربه بناگوش نیلوفرمینهادلب وگردنش رامیبوئیدومیبوسیدودرتیرگی آرامبخش یقهی نیمه بازش بین دوپستان لطیف سایه دارش آرام میگرفت وخودرافراموش میکرد،نوری که به اندازهی همهی دختران وزنان زیبائی که نشناخته ام،به اندازهی طعم وبوی خوش نان تازه،به اندازهی نخستین گلی که دیده بودم،به اندازهی ذرات نوری که ازهرصبحدم تاغروب به جنگل،دریاوکوه ودشت ودمن می بارد،به اندازه ی شوق مست کنندهی دوستی دوستش داشتم،اما اینها همه موقتی بود،ناگهان همان خدای بدیها ازدل طوفانی سهمناک حادثه ای ناگهانی سربه طغیان برمیکشید.تازه بایدمینشستی ومیدیدی که این بار مشتش ازطرح کدام جنایت متورم است وقراراست ازآستین کدام دلال وگماشتهی حکومتی درآِیدوعزیزی را به روزسیاه بنشاند..."
قطعهی دوم وانتهای داستان کوتاه ِکابوس:
"...درفضای نیمه تاریک دخمه ازهوش رفتم،چشم که گشودم شکافی دردیوارهی دخمه دیدم که نورازآن به درون میتابید،خوب که نگاه کردم نیلوفررادیدم که درمسیرنوری که میتابیدایستاده بوددرقدوقوارهی زمانی که شوهرنکرده بود،لبخندمدهوش کننده ای به لب داشت،پیراهنی ازبرگهای طلائی چنارپوشیده بود،برگهائی که هنگام کوچ لک لک هاازآن فرومیریخت.بادسردی وزید.میدیدم که چه بابیرحمی تکه تکه پیکرنیلوفررامیکندوباخودمیبردهمانگونه که بادهای تاراجگرپائیزی پیکرچناری راویران میکردندکه لک لک هاهربهاربرفرازآن آشیانه میساختند،به شدت احساس سرما میکردم،شایدشب تازه پاگرفته بود،همهی هستیم چون ستارهی کوچکی درعمق تاریکی پایان عالم روبه خاموشی میرفت ومن به سختی میتوانستم انعکاس ناله های حاصل ازتکرار هذیانهایم رابشنوم که میگفت:
"دریغا عشق که بربادشد""دریغا عشق که شدوبازنیامد"..."