"آئینه های کهنهی رویاهای بی خوابی"
اگرچینش ِِبی بضاعت ِاین کلمات سهمی اززیبائی برده باشدآنرادرکمال ِصداقت،درطبق ِاخلاص به نازبانوی شعروخدابانوئک ِمعبد لطف وعشق ودوستی نیلوفرسپیدتقدیم میکنم که سرانجام ازپس پشت ابرهای تیرهی ناآشنائیهارخ نمود.
"...مگرنمیدانی صادقانه ترین راویان ِعشق
آئینه های کهنهی رویاهای بیخوابیند؟..."
"...هیچ مردمی مانند کسانی که درژرف ترین دوزخ زندگی میکنندباچنین صدای صافی آوازنمیخوانند.چیزی که ماآوازفرشتگان میفهمیم..."
(قصرکافکا)
بیابرویم نائی،اینجاشکم پرستانیکه روی دوپاراه میروندبادیدن ِگنجشگکان ِعشق وکبوتران ِنامه رسان نقشهی شوم ِسیخ وکباب پشت پبشانیهای کوتاهشان شکل میگیرد.نائی ِمن،اینجاخیال ِسِمِج ِجویدن ِ پوست وگوشت واستخوان ِ ِبره آهوهاچاه ِویل ِدهان ِمتعفن ِیوزپلنگهارابه خمیازه بازمیکند.پناه آوردن به تونائی گناهست وحدشرعی دارد.نفرین به دیوارهای بلند ِنحسی که درپی جدائی ماست.ولی نائی ازتومیپرسم :"عاشقی هست که بی گذرازبیابانهای سوزان ِ پُرهراس،زیرِآسمان آرزوهای محال،لبهای فروبسته ازدردرابه تبسم ِشادی گشوده باشد؟"نشان به آن نشان که گفتم:"رنگین کمان ِ روسری همهی دختران شهررابدست ِباد ِیاد ِتوسپرده ام تاتنها"شاعرهی چشمان ِ*"خونبارِشکنجه دیدهی سوخته ازبی خوابیهایم باشی"این بارزمزمه های مراازحنجرهی نسیمی بشنوکه سحرگاهان ازکویت میگذرد،نائی عهدمان باشدکه من هم سهم ِ خودراازقصه های هرگزنگفتهی توزیرِآسمان ِابرآلوداین روزهای دَم کردهی دلگیردرشاهکوچه باغهای مه آلود ِخیالم ازدست بادهای پریشان ِهرزه گردبگیرم.میخواهم تومانعی باشی بین ِمن وهراسهایم،دریچه ای باشی به باغ آرزوهای محال وبربادرفته ام.دستانم به لرزه های شورانگیزِ زلزلهی عشق لرزانندنائی،عشق،وقوع صادقانه ترین واقعیت زندگی آدمیست چشمهای توپاکترین آئینهی هستیست که گاه،شادیهایم وبیشتراندوه وترس وهراس ِدل ِرمیده ام درآنهامنعکس میشوند.توهمهی افقهاومرزهائی راکه مرامحدودمیکنندمیشناسی شرایط ِمحال ِمن،راه به اتفاقات ناممکنی میبنددکه هرشب باشوق ِوقوع آنهاسربه بسترمیگذارم.بیانائی قرارمان رابی دل دونیمی زیر ِحریرِرویاهای خوش وآرامت بگذاریم،فکرش رابکن،امن ترین جای دنیاست.مگرنه اینکه"راویان ِعشق،آئینه های کهنهی رویاهای بیخوابیند؟**"پس به هنگامهی خُنکای هرصبحدمی که گزمگان ِباورهای سخیف،گیج وگول قمه های شرارتشان راغلاف کرده اندوعَرعَرِعربده هاشان درخُرخُرِبیهوشی ِجهل آرام گرفته بانرمی گام ِکبوترهای چاهی،قدم به آستان ِخوش ِ رویاهایت میگذارم.نائی نترس،من هم نمیترسم،به حدکافی فرصت هست،مَلمَل ِخنده هایمان راهمراه ِمَرهَم ِخنک ِنفسهایمان،زخمبند ِزخمهای پاهای لگدمال شده مان خواهیم کردتاگرمای التیام رازیرآن احساس کنیم.نائی ِمن آدمی پیوسته درعرصهی چرخش ِملودی ِنغمههای پرابهام ِبال ِشکستهی هرپرنده مهاجری به سرگردانی سرخوش ازمستی خویش میخنددوگرنه پس ازتجربهی آزمونهای تلخ وهولناک وبی رحم ِزندگی که هردَم عمق ِجان رامیگزدبه کرانه های اندوهناک ِبغض آلودی میرسدکه تحملش رابرایش غیرممکن میکند.نائی بیاازسایهی شوم ِقداره هابگریزیم ودرباغ ِهزاردر ِسپیدارهای جوان ِ قدافراخته پناه بگیریم وگوش بسپاریم به نوای خوش ِکف زدن ِبَل بَل ِبرگهای سبزی که به فوت فوت ِنفسهای خوش بوی نسیمی که درراهست میرقصند
*= بیتا ی بی همتابانوی عزیز خیزرانی
**=حسین،دوست ِلُر ِهنرمند ِبه خاک خفته ام