خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

رویای دیگری

                  

رویای دیگری

شگفت انگیزنیست نائی؛که من وتوبعدازآن حادثه‌ی ِجگرخراش،قبل ازاینکه من بمیرم وتوآواره شوی،یک باردیگرولی این باردرشاه نشین ِآن خانه‌ی ییلاقی باشیشه های رنگارنگی که دل میبَرد،پشت ِپرده‌ی نازک خوابی شیرین،آرام وپرابهام،باهم هم پیاله شویم؟نائی توباهمان دست ِتراشیده وانگشتان قلمی مثل همیشه بُلبُله راطوری باکرشمه درپنجه گرفتی که نوجوانی باشوروهیجان برای اولین بارآرزومیکندکه ای کاش میشددست ِعشق ِدورازدسترسی رادردست بگیردوچشم درچشمهایش بدوزد.نائی ِمن این صحنه به قدری برایمان آشناوپرهیجان بودکه برای یک لحظه نگاهمان به هم افتادولبخندزدیم.توپیاله هارالبریزکردی به یادداری وقتی آن مایع ِگس وشیرین ازگلوهایمان پائین رفت بوی بهشت راازکجااحساس کردیم؟ازملک ری بودیاشیراز؟ازنیشابوریاقمصرِکاشان ِخودمان نبود؟،باتوکه هستم،فرقی برایم نمیکندتکه آسمان ِبالای سرمان چه رنگ است یابه کجا تعلق دارد.ولی نائی آن روزهاهم زندگی درتکرار ِروزمرگی بی معنا بود زندگی ِدستمالی شده،کاروان ِنکبت بار ِشب وروزِزنجیرشده راازپس ِهم میآوردومیبُرد،نائی پایانی هم برایش نبود.به هرحال مثل ِآن وقتهاشراب بودکه نمیدانم انگورسحرآمیزش مال ِکدام باغ بودوچندساله که چنین شیرین وگس مینمود؟اینراتوبایدمیگفتی نائی ِمن که نگفتی،لبهای تَرمان رامکیدیم وباپشت ِدست پاک کردیم،هرکسی که چنین نوشاکی نوشیده باشدمیفهمد،ازنوک ِزبان تاکف ِپاهایمان راگرم وزنده کردخون دررگهامان جوشیدجهیدووفوران میزدقطاری ماراازسراسردشتی مه آلودگذراندوازتونلی تاریک وناشناخته باشتاب وسرعت ِدم افزون بُردوبُردوبُردوما نائی ازآن پس دنیارادیدیم که آرام آرام ازچرخش ِدیوانه وارش بازایستاد...