خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

تاوان تحقیر عشق

                            

تاوان ِتحقیرِعشق

برای :

 

س.ش.ا

ب.ش.ا

س.ش.ا

 

باسری به تعظیم فروآورده دربرابرروح تابناک اووید،ولتروصاحب ِبی بدیل ِفاخرترین فارسی دَری،احمدشاملو

 

نسیم،به پچپچه ای دربَل بَل ِبرگهای بید ِمجنون ِکهنسال ترانه ای آغازمیکنِد:

 

"...اگرهنوزمشتاقی که دوستت بدارم،روزهای آغازین ِعشقم رابه من بازگردان،کاری کن که سپیده دم ِِتابناکِ آسمان جای خاموشی پَرتوخورشیدرابگیرد،این امری است بدیهی که آدمی دوبارمی میرد،یکی آن روزکه شرار عشق دردلش فروزان نیست وآن مرگ بادردورنج بسیارآمیخته است ودیگرروزی که بی هرهراسی پای به دامان گورمیگذارد..."

 

بلبل،به شاخ گل اندر،قصه ای دگر،ازدفترایام به شور ِزمزمه سَرمیدهد:

 

نارسیس فرزند ِبه غایت زیبای خدا‌ی‌‌ سفیس وخدابانوئی بنام لیریوپ،چون بدنیاآمد،آینده‌ی وی راازپیشگوئی به نام تیرزیاس جویاشدند،گفت:"نارسیس،عمری جاودانه خواهدیافت مشروط براینکه هرگزبه خودننگرد"نارسیس چون جوانی یافت درمیان ِخدابانوان ِجوان وزیباعاشقان ِسینه چاک ِفراوانی یافت ولی نارسیس آنهاولذت ِعشق راتحقیر وازخودراند.ازمیان عاشقان ِنارسیس،اکو(echo)ویرانفرین کرد.نمزیس که تجسم ِانتقام خدای خدایان بودبه تندی براوخشم گرفت وشرایطی فراهم چیدتانارسیس درطی شکار،تشنه لب به تالابی روی آورد،درآنجا نارسیس برای اولین بارتصویرخودرادرآب دیدوچنان بدودل باخت بطوریکه برای درآغوش کشیدنش بی محاباتن به آب زدوجان باخت.ازپیکراوگل زیبائی روئیدکه آنرانارسیس(نرگس)گویند.درروانشناسی نارسیست به اشخاصی اتلاق میشودکه دچار"خودشیفتگی" هستند!

نسیم:

اینک!اِکو،الهه‌ی طنازونازنین پژواکهاوجنگل هاوچشمه سارها،خدابانوئیکه ازپس ِمرگش،درتکرارِآخرین سیلابِ هرسخن ِبخردانه ای به کوه ودشت ودَمَن زندگی جاویدیافته،سوته دلی ازسوته دلان ِنارسیس باخودبنجوا گوید:"آن به که دراین نیمه روز،سبدخویش پرکنم ازبرگ وساق وسنبل وگرزن ِخوش بوی ترین گیاهان ِصحرائی تا آن دَم که نارسیس،خسته وتشنه لب وغافل،مادیان ِسرخ یالش رابچشمه میراند،سبزه های خوشگواربریزم براین گذرگاه تامادیان ِبادپای وخوش رکاب پای سُست کندبه خوردن ِعلفهاتامرافرصتی باشدتابانارسیس به سخن درآیم دربیان عشقی که هزاران دختر،درپی ناکامیش دیوانه وارسربه کوه نهادندیادراوج ِزیبائی وباروری به گورِسردبخفتند.

 

_نارسیس:این جهانی است دردانگیز،درهمه سویش افقهای سربی رنگ،که هربام تاشام ازآن هَراس ونفرین می بارد.میدانم وبه صداقت ِچشمان ِخویشم اگراعتقادبود،دیری ازاین پیش دانسته بودم که:آنچه درپاکی ِآسمان نقش بسته است به جزتصویردوردست ِخودم نیست.

 

_اکو:دریغاکه اگردست ِپُربرکت ِخدای تواناوشگفتی سازِعشق بکاربود،هرگزستمی دربه وجودنمیآمدتابعدالتی نابکارانه ازآن دست یازی پدیدافتدتاجنگل باناله بیگانه شودوزخم تبررابامَلمَل ِسبزِخزه فروپوشد،تورادرفراسوی تنت دوست می دارم.به پیراهن تنت حسودیم میشود.دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم...

 

_نارسیس:درسرزمین ِحیرت،مُعجزتی خرَدفریب وبس سترک وایمان سوزفرودآمده!؟این خوددیگرگونه معجزه ایست!؟هان!دخترک بی نوا،امیدِتوچندان توانانیستکه پابرسَرِیاس کبیرِمن تواندنهاد.آسمانرابگوتاازالماس ِستارگانش خَنجَرکی کرامتم کندتاازخشم ِناباوریم به عشق سینه‌ی عاشقان ِدروغگو،بدان بردَرَم،باش تا میوه‌ی غرورت برسَد!

 

_اکو:بی آنکه ازشب ِبی فردای آشتی،داغ ِسیاهی برجگربمانددرفراسوهای بی بدیل وبیکران ِعشق تورادوست می دارم درفراسوهای پرده ورنگ فراسوهای پیکرهایمان،بمن وعده‌ی دیداری بده تادرآن دوردستهای بعیدکه رسالت اندامهاپایان میپذیردوشعله وشوروتپشهاوخواهشهابه تمامی فرومی نشینندوهرمعناقالب ِلفظ راوامی گذاردبیش ترین عشق ومهرِجهان رابسوی توآورم تورادوست میدارم درفراسوی مرزهای تنم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم...

 

_نارسیس:بخاموش باشهای پُرغرش وغریوِتُندروارِمن حُرمت نهیدبانو!مرادیگرهوای سفربسرنیست وجاده ای که ازگرده‌ی پل می گذردآرزوی مراهرگزباخودبه افق های دیگرنمیبردای معشوقی که سرشاراززنانگی هستی دست ازمن بدارکه داستان من وتوداستان ِراه ِدوروپای لنگ است.

 

_اکو:عشق راخوارمدار!مرابخِفَت ازخویش مَران که این تاج نیست که بغرورازمیان ِدوشیربرداری،بوسه‌ی تباهی جانی پاک دورازغوغای آزهاونیازهابرکاکل زردِخورشیداستکه جانراببهای عشقی خونبارصله میدهدوگرنه مردان وبویناکی دنیاهاشان یکسَردوزخ ِسیاه وسوزانی است درکتاب تیاهی که من آنردرمکتب ِزمانه خونریزلغت برلغت ازبرکرده ام ازبرکرده ام ازبرکرده ام...

 

_نارسیس :زنان دسته دسته باکرشمه وطنازی پیش ازتوعشقهاراخروارخروارآورده بودند!اندامهایشان ازحرارتِ وسوسه‌ی‌‌ ‌پذیرفتن وپَروَردَن تب دارمی نمود!طلب،ازکمرگاهشان زبانه میکشیدوغایت ِرهائی برعریانی شان جامه‌ی عصمت بودکه چه مُضحِک به قامتشان زارمیگریست!

 

_اکو:دریابه جرعه‌‌ خُردی که توبی میل وبی اعتناازچاه کوچکی مینوشی حسادت می کند،بررهگذرنسیم وپرندگان وعطرگلهااینچنین سُرخ ولوندبرخاربوته ای خونین به تمنای توشکفته ام بنگرمراتومیدانی که مَنَت به پرستندگی عاشقم،میدانی عاشقانه دوستت میدارم.برچشمهای خودازدست،سایبانی کن تاشایددرمن ببینی انعکاس ِشعله شعله های بلندعشق راعشق راعشق را...

 

_نارسیس:به پروازِبلندِمرکبم به توخواهم نمایاندجای درشت پای خوفناک ِهراس راازدرون غبار،به جستجوی باغ پای مفرسای که تورا مجال ِدعائی ونفرینی نیست حتی اگرهمچون میلادگشاده‌ی زخمی برنیزه‌ی تاریک ِناامیدی درعین ِدردمندی هرلحظه زاده شوی

 

_اکو:آنانکه ازپستان ِلکاتگان ِبی حیاشیرنوشیده اندعشق راگرامی نمیدارندپتیارگان به توآموختندکه:عدالت ازعشق والاتراست آنگاه که توبرآن سری که هم سنگ ِخویش راخود،بدانی.میگویم:"هرکس قطره خُردی است که دراین رودِعظیم به تنهائی،براستی،که بی معنی است بی معنی است بی معنی است... 

 

_نارسیس:شعری چگونه توان نوشت تاهم ازقلب ِمن سخن گویدهم ازآرزوهایم ؟میخواهم هیچ چیزپارسنگ ِهم سنگی ِترازوئی نباشدکه من سهم ِخودازجهان راازاومیطلبم تاشایدجهان ازین دست،پلشت ونفرت خیزنماند.بی باک وسرفرازبرآن سرم که باعزمی بسختی ِسنگ ِخارالگدبه سینه‌ی تقدیربیعدالت بَرنهم تاخدای چموش ِعشق به سرافکندگی پای دررکاب ِاسب تیزتک ِگریزنهد.

 

_اکو:بیش ترین عشق ِناب ِجهانرابه سوی تو می آورم ازمعبرفریادها وحماسه هاچراکه هیچ چیزدرکنارمن ازتو عظیم ترنبوده است.اینگونه خوارم مپندارمن با کرامت زنانه ام تورانه برای خودم که برای خودت می خواهم من آخرین وشایسته ترین فرصتم تو بی من نمی مانی نمی توانی بمانی بمانی بمانی بمانی...

 

_نارسیس:بی نوادخترک!هیچ بکارتی ازروسبی خانه‌ی دادوستد سربه مُهربازنیامد!

 

_اکو:نمی توانم نمی توانستم زیبانباشم،عشوه ای نباشم درتجلی جاودانه!من زنم من زنم من زنم...

 

_نارسیس:به نمادی ریاضت کشانه چون خودت خُردوخوارقناعت کن،درفاصله ای کوتاه ترازسفرِعمر،روسبیان با اعلام ِحضورِخویش،سرودی زنانه راآوازداده اند؟

 

_اکو:هیچ چیزازخدا شباهت نبرده است،دریغاتن ِمن وشان ِزنانه ام که پستش کردم به خیالی باطل به این امیدکه بلندی روح را جزاین راه نیست راه نیست راه نیست...

 

_نارسیس:تقدیرِمن است این یانه سرنوشت توست یا لعنتی است جاودانه که کوه با نخستین سنگها آغازمی شودو عشق ِسوزان بانخستین درد ِِجهان ِبلاخیز؟باری چه باید کرد!که دل دراین برهوت دیگرگونه چشم اندازی میطلبد.

 

_اکو:نمیدانی که مجال ِفرشته‌ی بی بدیل عشق ِپاک وسوزان درفاصله‌ی گهواره وگوربس کوتاه است وتوبی هیچ احساس ِعمیق سرشکستگی چگونه ازتقدیرسخن میگوئی که جزبهانه‌ی تسلیم ِبی هِمَتان نیست نیست نیست؟...

 

_نارسیس:دریغ!که فقرِفهم چه به آسانی احتضارِفضیلت است به هنگامی که تورابودن ونبودن گریزنیست.

 

اکو:هم اکنون صراحت ِسوزان ِحقیقت راچون خنجرکان آفتاب ِکویربه چشمانت اندرفرومیکنم شایدبدانی وبفهمی بفهمی بفهمی...

 

_نارسیس:درگردباد ِخانمان براندازسرنوشت ِمحتوم هیچگاه هیچکس ندیده اینچنین بسیارمرگ درراه ِعشق یک سویه،دربرابرِمن،مرگ ازپوچی وظیفه‌ی شرم آورش سرافکندست .

 

اکو:به نرمی وبه هرگونه صدامن باتوبه سخن درآمدم با نسیم وبادوجوشیدن چشمه ها،ازسنگ وبارش آبشاران وبا فروغلطیدن بهمنان،ازکوه وآنگاه که سخت تربیخبرت یافتم به کوس ِتندروترقه‌ی طوفان وتوراسودائی دگربوددر کلاف ِسردرگم وَهم وَهم وَهم...

 

_نارسیس:زیرکانه ترین شگردومَکروحرف ِزنانه ات رابکارگیر،شکنجه پنهانِ سکوت ِدلت را آشکارکن وهراس بدارازآن که بگویند:"ترانه ای بیهوده می خواندازانبان ِتجربه‌ی دام نهی وهوش ِزنانه!"

 

_اکو:آنگاه که جوانکی باگشاده دستی ِحاتم،آخرین سکه‌ی سیمینش راخرج ِخریدِعشق پیکریک روشپی ِخوشبخت می کندما،من وتودراوج ِنیازِپُرحَلاوت جوانی با بی رحمی ِتو،به دوراهه‌ی تفریق رسیده ایم رسیدایم رسیده ایم...

 

_نارسیس: تودرقربانگاه ِعشق ِمن متاع ناچیزوبی ارزشی هستی برو!به چون خودی دل خوش دار.

 

_اکو:من چون فریادی بخود بازگشتم.وبه سرگشتگی وشیدائی درخودفرونشستم وشکستم،روکه به بهای زیبائیت وبه بهای عشق ِبزرگ ِمن،مادرت سیاه بپوشدوتنهاازتوگلی برویدبه یادوخاطرِداغ ِجگرسوزِعشق ِمن،عشق ِمن ،عشق ِمن...

 

_نارسیس:هی...مادیان سرخ یال ِمن،برکوب زیرِسُم ضربه هایت این جاده های پرت ودوروبی رهگذرِبی انتهارا که اینان مکارانه تورابه برگ ِبی مقدارِعَلفی ومرابعشقی حقیرترازخودبه عشوه ای گال میدهند.اینک مراعظیم ترازاین آرزوئی نمانده است که به جستجوی فریادی گم شده برخیزم که ازاعماق وجودم سربرمیکشد...

 

نسیم:

اینک نارسیس تشنه لب،پای ازرکاب ِطلائی مادیان ِسرخ یالش برمیگیردتابه کف،آب برگیردولبهای خشک برآن نهدبی توجه به شیهه‌ی هشیارباش وخراش سم ِِدست ِراست ِمادیان ِشرخ یالش برزمین که چشم دریده ویال پریشان گردن بکمانی بس خوش قوس خمانده به بازداری اوازآب،آن سرو ِتشنه کام اماامان بریده،خنکای آب رامرهمی میخواهدبرلبان ِخشکِ برآماسیده که رای تقدیراست که اواینجا واکنون آب ِروشن رابامعیارعطش سنجه کند!

بلبل:

اگرچه پنجه‌ی نوازشگرنسیم ودرخشش خورشیدوآسمانِ ِآبی ِبی ابررانشان ِاندیشه‌ی گزندی نیست،من امادرلرزش دلشوره ای بلاخیزوبدیُمن که گوئی فاجعه ای اندوهبارراازراهی بعیدگواهی کند،هراسانم،گوئی بانوانی سیه جامه که صورت میخراشندبه ناخن وگیسوی میکنندومی بندندبه دستان،فاجعه ای سخت موهن وحزن انگیزرادربام خانه هادربهت ِهجوم ِنعره های طبل وشیپوروسنج میگریند!گوئی پنجه‌ی بی خیال نسیم به هشداری دیگرخطی را به رمزبرسطح آب مینگارد،آنگه که نارسیس به اشتیاقی برترازعطش درکویرهای سوخته میگوید:"تو کجا بودی که اینک ازپس ِانبوه ِآرزوهای محال ِدوربرآئینه‌ی آب میدرخشی بگذارتوراگمشده ام راازپی آنسالهای پراندوه ِتنهائی وانتظاردربربگیرم،کنارِمن چسبیده به من امادرعظیم ترین فاصله ازمنی سینه ات ازحباب های ریزودرشت ِآب وهواپُروخالی میشود.سینه ات سینه ام ازحبابهای آب وهواپُروخالی می شودپروخالی می شودپروخالی می شود."

 

زمزمه‌ی بلبل ونسیم:

از ازل هیچ برگی راازشاخه جدائی نبودوعروس خزان پای به زمین نمی نهادولی خدایان بازبان ِبادِسخن چین با برگهارازی چنان فریبکارانه گفت که برگهااتصال ِحضورراهزینه‌ی سرخوشی ِرقص ِجدائی کردندوزان پس بود که عروس هزاررنگ خزان درغوغای رقص ِبرگهاازحجله پابه زمین نهادولی به هرحال هرساله هربهاربه دنبال جدائی نارسیس از اکو وپی آمدِآن عشق وهم آلودبرکناره‌ی آبهای پاک ازپیکرنارسیس گل نرکسی میرویدکه مفهوم غم ِجدائی همه‌ی برگهاهاوداغ ِجگرسوزِعشق ِبی سرانجام ِبانوی پژواکهاوجنگلهاوچشمه ساران،اکوی ناکلم است.