خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

خیزران

آنکه گفت آری و آن که گفت نه

با من نمی مانی

        دریچه های قلب پراز مهر همه عید ها وجشن ها پیوسته به روی شما گشوده بادکه  شایسته زندگی هستید

 

ته مانده

چیزی ازانتشاررساله‌ی ماندگار ِعظیمه‌ی شریفه‌ی ملوسه‌ی وبلاگ و وبلاگ نویسی نمیگذرد.ازتائیدات حضوری تلفنی وپیامهای کوتاه که بگذریم درهمین مدت کوتاه فراوانی موافقین بخصوص باتوجه به منزلت ِقابل تحسینشان  نسبت به تنها یک ناموافق نشان درستی آرااین حقیرتلقی میشود که لوچه پیچک منجربه گریزِمفتضاحانه‌ی آن یک راس نیزمصداق آفتاب آمددلیل آفتاب است.بنا براین به خاطرچندش حاصل ازحضورویاداخیرواخیرترآنها اعلام میداریم که چیزک زیردرقدو قامت حقیرسوسولهای فرومایه وهمپالگی های خوش خیال آنها نیست میخواهیم دوراز وجودحقیرآنها مدتی به گپ وگفت با کسانی بپردازیم که سرشان به تنشان بیرزد.بدیهی است که درآینده با پایان گرفتن ماه صیام دورازاغیاروهجمه‌ی دکه‌ی مونتاژکارِکالاهای فرهنگی وحرف پراکنی باشگاه افترازنی وتربیت سوسول وحمایت ازآنهابه امیدحضرت حق درسایه‌ی آموخته های کهن ِ بی همتای نادرو نبوغ ذاتی ولایزال دوران درخشان یادگیری برلوح نورانی خیزران آنچنان ولوله ای ازشادی ونشاط وسرو اطعمه واشربه های رنگارنگ وروح پروربرپای داریم که زهره دررقص آید وبربط زنان گویدمان نوشانوش.درضمن درقبال درخواست ِچاره‌ی رفع حساسیت حاصل از سوسول زدگی،سوسول پروران را به مصرف روزی سه قاشق مربا خوری مربای شقاقل ساخت کارخانه جات بریشت گوزیم دعوت میکنیم.که همه میدانندکه صحنه‌ی مبارک نبردهای فرهنگی وتقابل اجتناب ناپذیرخردباجهل بسی خونبارترازصحنه‌ی جنگهای متداول وخانمانسوزاست.ابلهان!فرومایگان ِمفتری زنهارمجوئیدادیسه بازگشته است!

 

بشارت_ در حاشیه وقایع اتفاقیه کلاغان خبر آوردند که در بلدی از بلاد بشری از ابشار ونفری از انفار بادیدن وبلگ وبلاگ نویسی لوچه پیچک کشان ازپشت قامبیودربرخاست ودوستش را گفت چه خوب شدکه نویسنده وبلاگ ووبلاگ نویسی وزیرفلان جا نشد مادربخش تحقیقات خیزران به این نتیجه رسیده ایم که این کس بیشترین بخش وجود خویش را در آن آئینه کذائی دیده بنابراین ما ایشان را به لقب بزرگ سوسول داران چیزی شبیه بزرگ ارتشداران ملقب وریاست ایشان را به سرپرستی همه سوسول ها اعلام میکنیم.

 

پوزش_متاسفانه خیزران به علت فوت نا بهنگام مستعلیشاه هندی وبانو منتظرالملوک الی یوم القیامه را به علت ابتلا به بیماری خطرناک ومسری لوچه پیچک با تاخیر منتشر میکنیم.بدین وسیله با پوزش از خوانندگان گرامی این هفته از پذیرفتن نظرات معذوریم.

 

بامن نمی مانی

 

رفیق ِدیرو دور

میدانم

میدانم

بامن نمی مانی

نمیتوانی با من بمانی  !

زان سان که

"آدمی گرگ ِآدمی است" *

بنا به خصلت وسرشت ِخویش

وتوآدمکی هستی

بسته ی فدا کردن این به پای آن

آن به پای این

تو به سودای معامله پا به جهان نهاده ای

زبون تر از خویش دیده ای؟

هم از آن روزکه به مکتب استادم اندر_ شنیدم :

**"آنکه دوست را خواهان است

باید در راهش،

جنگ،برپا کردن رانیز بخواهد،

وبرای برپای داری جنگ،باید توان ِدشمنی داشت.

باید دشمنی را که در دوست هست،پاس داشت

بهترین دشمن را در دوست می باید داشت،

آنگاه که با او به ستیز برمی خیزی،

دلت ازهمیشه به او نزدیکتر باشد"

میدانستم

با من نمی مانی

ونمیتوانی با من بمانی

چه که:

تو پیوسته آدمکی بودی مکتب استاد نادیده

در بند خوی گله وار خویش

میدانستم

میدانستم

با من نمی مانی

نمیتوانی با من بمانی

تو ازانسان و طغیان ِبغض ِفرو خورده اش می ترسیدی

تو از خشم انسان اهانت دیده بی خبر بودی

ازنرمخوئی بوزینگان به وجد می آمدی

تو راه راهموار میخواستی ونمی دانستی

که ناله ی اندوهبار آب از ناهمواری زمین است

وگل ِپر حقارت لذت

بر پیکر حقیر خار میروید

تو را تاب بلندای سختی نبود

پس عجیب نیست

که گرچه حقیر نبودی

ولی اینگونه

ارزان به گپ وگفت با فرومایگان

رضا دادی

می دانی

بازاز کجا می دانم

بامن نمی مانی

بامن نمی توانی بمانی؟

زان جهت که تو را دیگر

اعتبارِعشق های گرم وصبر سوز

انگیزه ی سرشار از اشتیاق ِخشم وخطرنیست

دزدان ِنابکار ِزین ِ رخش ِسرکش ِتاریخ

شادوسرمستند

اما تو باور نداری که هیچکس

با خُسبیدن در سایه ی درخت ِفرومایگی

راه ِسنگلاخ ِخستگی را طی نخواهد کرد

میدانم

با من نمی مانی

نمی توانی بمانی

اما چه باک

***"درپلشتی این لوش ولاشه زار"

این رسم ماندگار ونامیمون بزدلان قبیله است

زین پس

ترانه ای دیگر آغازز میکنم

آنسان ترانه ای که از شنیدن آن

ماهیان در رودخانه ها

پرندگان و ستارگان وماه در آسمان

ودرختان در جنگل ها

به رقص درآیند

آنسان ترانه ای که

رودها بخروشند

ابرها بغرند

موج ها همدیگر را در آغوش گیرند

هی

همزاد من به قبیله

پیش از اینکه به مغاک فراموشی در آئی

اندکی درنگ کن

بیهوده نبود اندوه ِمن

به روزگار ِتنگ وسیاه وبد نامی

من سقف غاری بالای سر

تکه نانی درسفره

همیانکی پر پول

چوپانانی گرد گله

تفنگی زیر ِسر

یاروکتابی در کنار

باده‌ی سالخورده ای درپستو

باغم، آباد

کشت وکارم پر رونق

 اسبم

****"برآخور ایستاده گران سر

اندیشناک سینه ی مفلوک دشت هاست"

وجوانان دلاوری که حرمت من دارند

عروسی که در نارنجزاران خیالم

خوشه پروین به آسمان

سربه قدومش دارد

پس

اندوه من از ناتوانی نیست

اندوه من از جهل قبیله ای است

که به کژ راهه میرود

 

*= یکی از مفاهیم مشهورفلسفه ی هابس

**= محتوا ی این قطعه از سیستم فلسفه ی نیچه انتخاب وبدان اشارت دارد

***=از دکتر اسماعیل خوئی

****= از شاعری عزیزی که نامش را در خاطر ندارم